علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

در پی کافه دنجی هستم/


در پی کافه دنجی هستم/


ته یک کوچه بن بست فراموش شده/

که در آن، یک نفر از جنس خودم/
دست و دلبازانه/
از خودش دست بشوید گهگاه.../
و حواسش به فراموش شدنها باشد.../
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه.../
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن.../
و گرامافونی/
که بخواند: گل گلدون،بوی موهات، ای که بی تو خودمو.../
و تو یکمرتبه احساس کنی/
کافه یک کشتی طوفانزده است/
وسط خاطره هایی که ترا می بلعند...



امیر دیبایی