علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

در پی کافه دنجی هستم/


در پی کافه دنجی هستم/


ته یک کوچه بن بست فراموش شده/

که در آن، یک نفر از جنس خودم/
دست و دلبازانه/
از خودش دست بشوید گهگاه.../
و حواسش به فراموش شدنها باشد.../
کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه.../
کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن.../
و گرامافونی/
که بخواند: گل گلدون،بوی موهات، ای که بی تو خودمو.../
و تو یکمرتبه احساس کنی/
کافه یک کشتی طوفانزده است/
وسط خاطره هایی که ترا می بلعند...



امیر دیبایی

نظرات 3 + ارسال نظر
میرزایی دوشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:37 ب.ظ

در حیرتم از خلقت اب
اگر با درخت همنشین شود ان را شکوفا میکند
اگر با اتش تماس بگیرد انرا خاموش میکند
اگر با ناپاکی ها برخورد کند انرا تمیز میکند
اگر با ارد هم اغوش شود انرا اماده طبخ میکند
اگر با خورشید متفق شود رنگین کمان ایجاد میشود
ولی اگر تنها بماند رفته رفته گند اب میگردد
دل ما نیز بسان اب است وقتی با دیگران است زنده و تاثیر پذیر است
و در تنهایی مرده وگرفته است


پس بیاییم با،باهم بودن دلهایمان را زنده و سرحال نگهداریم

کوگ تاراز یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:44 ب.ظ

ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ.. ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ! اﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ... اﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاهی ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ... ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ... ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ! یادمان باشد.. زندگی انعکاس رفتار ما است! انعکاس من بر من.. پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم! می گویند برای کلبه کوچک همسایه ات چراغی آرزو کن، قطعأ حوالی خانه تو نیز روشن خواهد شد. من خورشید را برای خانه دلتان آرزو می کنم تا هم گرم باشد و هم سرشار از روشنایی. روزهای زمستونتون پر از زیبایی

شهیدزاده سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:20 ب.ظ

شعر طنز

آی جماعت! چطوره حالات‌تون؟

قربون اون فهم و کمالات‌تون

گردنتون پیش کسی خم‌نشه

از سربنده، سایه‌تون کم‌نشه

راز و نیاز و بندگی‌تون درست

حساب کتاب زندگی‌تون درست

بنده می‌شم غلام دربست‌تون

پیش کسی دراز نشه دست‌تون

از لب‌تون خنده فراری نشه

خدا نکرده، اشکی جاری نشه

باز، یه هوا دلم گرفته امروز

جون شما، دلم گرفته امروز

راست و حسینی‌ش، نمی‌دونم چرا

بینی و بینی‌ش، نمی‌دونم چرا

فرقی نداره دیگه شهر و روستا

حال نمی‌دن مثل قدیما، دوستا

شاپرک‌ها به نیش مجهز شدن

غریب گزا هم آشناگز شدن

تنگ غروب، که شهر پرشد از «رپ»

ما موندیم و یه کوچه علی چپ

خورشیده می‌نشست که ما پاشدیم

رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم

رفتیم و چرخی دور میدون زدیم

ماه که در اومد، به بیابون زدیم

آخ که بیابون چه شبایی داره

شب تو بیابون چه صفایی داره

شب تو بیابون خدا بساط کن

اون جا بشین با خودت اختلاط کن

دل که نلرزه، جز یه مشت گل نیست

دلی که توش غصه نباشه، دل نیست

این در و اون در زدناش قشنگه

به سیم آخر زدناش قشنگه

از ابوالفضل زوری نصرآباد

 
شهیدزاده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد