علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

اراده


نظرات 4 + ارسال نظر
بدون نام یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ب.ظ

لایک

shoeibipor دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:08 ب.ظ

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،

بلکه مشکلات زندگی اند !

می بینی ؟

می بینی به چه روزی افتاده ام ؟

حق با تو بود !

می بایست می خوابیدم !

اما به سگ ها سوگند ،

که خواب کلکِ شیطان است ،

تا از شصت سال عمر ،

سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !

می شود به جای خواب به ریلها

و کفش ها

و چشم ها فکر کرد

و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،

کفش های آدمی اند !

می شود به زنبور هایی فکر کرد

که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند

و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !

می شود به تشبیهات خندید !

به زمین و مروارید !

به خورشید و آتشفشان !

به ستاره ها و فرزانه های عشق !

به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !

به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !

تصور کن !

هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،

از پشت تلسکوپ های مسخره شان

ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ

به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !

به من بگو ! فرزانه ی من !

خواب بهتر است یا بیداری ؟

از : حسین پناهی

shoeibipor سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ب.ظ

داستانی است که خیلی درس ها رو می تونیم ازش بگیریم:


پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :..
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.
یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.


در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره

آسمان چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ب.ظ

کوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد. رفت که به دنبال خدا بگردد، و گفت: تا کوله ام از خدا پرنشود، بر نمی گردم.

نهالی کوچک کنار راه ایستاده بود.

مسافر با خنده ای گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن.

درخت زیر لب گفت: ولی تلختر آن است که بروی و بی نتیجه برگردی.

مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می داند، پاهایش در گل است. او هیچ وقت لذت جستجو را نمی فهمد.

هزار سال گذشت. هزار سال پرپیچ و خم. هزار سال بالا و پست. مسافر برگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود.

به ابتدای جاده رسید. جاده ای که روزی آن را آغاز کرده بود.

درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه اش نشست. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر! در کوله ات چه داری؟ مرا هم مهمان کن.

مسافر گفت: بالا بلندم! تنومندم! شرمنده ام! کوله ام خالیست.

درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. حالا در کوله ات جا برای خدا هست، و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.

چشمهای مسافر از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافتی!

درخت گفت: من هم این هزار سال را سفر کردم ، اما در درونم...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد