علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

آشنایی با استاد رضایی

آشنایی با آثار غلامرضا رضایی

نویسنده و مدرس ادبیات فارسی


- مجموعه داستان عاشقانه مارها

- داستان بلند  وقتی فاخته می خواند    نشر چشمه

- مجموعه داستان  دختری با عطر ادامس خروس نشان   نشر ثالث

- مجموعه داستان نیمدری      نشر آرویچ

و...

 



نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:02 ق.ظ

به نام ایزد بخشاینده


خرد هر کجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون خرد را به درگاه او رهنمون
برارنده‌ی سقف این بارگاه نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بوده‌ای بود او همه رشته‌ای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست خدا را نخواند کسی زیردست

از استاد شاعر ارجمند : نظامی گنجوی

آسمان چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ب.ظ

چقدر خوب ،استاد من و دوستانم افتخار میکنیم که اینچنین استادی داریم

شهیدزاده پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:11 ب.ظ

داستانی جالب که اشکتون
روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق،بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می کنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود که"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناک ،با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد