ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
آن خطاط سه گونه خط نوشتی
یکی او خـــوانـــــدی لاغـــیــــر
یکی را هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خوانــدی نه غـــیـــر او
آن خط سوم منــــم .. .. آن خط سوم منـــــــــــم .. .. ..
(شمس تبریزی )
*****
حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... ؛ حضرت مولانا – فیه ما فیه "
ای انسان! تو هر لحظه در حال شدنی و هر کرده، سنگی از بنای شدنت، پس هر روز خویش را محاکمه کن و نیک بیندیش که چه دیدهای، چه شنیده و چه کردهای؟ بدان که اگر هر دو روزت یکسان باشد رود مانده را مانی که رود مانده مرداب است و مرداب مرگ آب.
حضرت علی (ع)
مبارک باشه. وبلاگتون تغییر کرده. خوشکلتر شده. البته ظاهرش خوشکلتر شده. باطنش همیشه با مطالبی که میگذاشتین خوشکل بود.

زندگـــــــــــــــــی
آب روان است
روان می گـــــذرد
هر چه تقــــدیر من و توست همان می گذرد
مبارک باشه قالب وبلاگتون استاد
درود بر استاد خوبم
بسیار زیبا شده اینجا مثله افکاره شما ممنونم حرف نداشت و من همیشه در مورد خویشتن تامل میکنمو مقصد رو طولانی تر میبینم
گردش فراموش ناشدنی ... ! ...
یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود.
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند.
او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ” ای کاش من هم یک همچین برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید.
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند!