علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

کهن دیارا، دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم؟ وگر بمانم کجا بمانم؟

نه پای رفتن نه تاب ماندن چگونه گویم درخت خشکم
عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم

دراین جهنم گل بهشتی چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران ز ابر نیسان چه بهره گیرم؟ که خود خزانم

به حکم یزدان شکوه پیری مرا نشاید، مرا نزیبد!
چرا که پنهان به حرف شیطان سپرده‌ام دل که نوجوانم!

صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فروکشت
که تا قیامت دراین مصیبت گلو فشارد غم نهانم

کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فروستانم