علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

لحظه ها


مردی در حال مرگ بود.

وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید.

خدا: وقت رفتنه !

مرد:به این زودی ؟ من نقشه های زیادی داشتم !

خدا: متاسفم ولی وقت رفتنه.

مرد: در جعبه ات چی دارید؟

خدا: متعلقات تو را.

مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام ، پولهایم و ......

خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند.

مرد: خاطراتم چی؟

خدا: آنها متعلق به زمان هستند.

مرد: خانواده ودوستهایم ؟

خدا: نه ، آنها موقتی بودند.

مرد: زن و بچه هایم ؟

خدا: آنها متعلق به قلبت بود.

مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند!

خدا: نه، نه .... آن متعلق به گردوغبار هستند.

مرد: پس مطمئنا روحم است!

خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است.

مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است!

مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟

خدا : درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!

مرد: پس من چی داشتم؟

خدا: لحظات زندگی مال تو بود. هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.

........

زندگی فقط لحظه ها هستند................

قدر لحظه ها را بدانیم و

لحظه ها را دوست داشته باشیم


نظرات 2 + ارسال نظر
قنواتی پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:46 ق.ظ

با تشکر از شما.799

میرزایی پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ب.ظ

Parcham balast


مردی پولدار درخانه خود تمساح نگهدارى میکرد،یک شب مهمانى گرفت و جوانها را به لب استخر برد وگفت هرکس طول استخر را شنا کند واز بین تمساحها جان سالم به در ببرد به او یک میلیارد و یا دختر زیباى خود را به عقدش در میاورد، مرد درحال صحبت بود که جوانى به استخر پرید وشنا کرد و سالم بیرون آمد، مرد حیران مانده بود، به جوان گفت پول را میخواهى
یا دخترم را؟!؟ جوان گفت هیچ کدام، فقط خواستم بگم من بچه "مسجدسلیمانم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد