علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم


گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت:
هیچ! کابوس تبر...
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت آنان که درختند
و به ظاهر تبرند
گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر؟
پوزخندی زد و گفت:
تازگیها چه خبر؟



نظرات 7 + ارسال نظر
حسن چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:50 ق.ظ

"فــقــر، چیزی را "نداشتن" است
ولــی آن چیز
پــول نیست
طـلا و غـذا نیست
فــقــر، گرسنگی نیست
فــقــر همان گرد و خــاکی است که بر کـتـابهای فروش نرفته کتابفروشی می‌نشیند
فــقــر، پوست مـوزی است که از پـنـجره یک اتومبیل به خـیـابان انداخته می‌شود
فــقــر، شب را "بی غـذا" سرکردن نیست
فــقــر، روز را "بی انـدیـشـه" به سر بردن است."

میرزایی. پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:23 ق.ظ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد

ولی ....
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯد ؛
ﻭ .... ﻧﻪ ، ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!

یک ضرب المثل چینی می گوید :
برنج سرد را می توان خورد.
چای سرد را می توان نوشید
اما ....
نگاه سرد را ، نمی توان تحمل کرد !!.....

میرزایی. شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

به پادشاهی دو شاهین کوچک هدیه کردند و پادشاه آن دو را به مربّی پرندگان دربار سپرد تا برای شکار تربیت‌شان کند. پس از چندی مربّی پرندگان گزارش داد که یکی از شاهین‌ها به‌خوبی پرواز می‌کند و تمام آموزش‌ها را فراگرفته‌است . امّا دیگری از همان روز نخست بر شاخه‌ی درخت نشسته و هرگز پرواز نمی‌‌کند. موضوع کنجکاوی او را برانگیخت و دستور داد تا حکیمان دربار چاره‌ای کنند. پس از آن‌که پزشکان و درباریان از چاره‌اندیشی عاجز ماندند ، دستور داد تا در شهر اعلام کنند که هرکس موفّق به درمان شاهین شود ، پاداش شایسته‌ای دریافت خواهد کرد. روز بعد گزارش دادند که شاهین کوچک مانند دیگر پرندگان در باغ پرواز می‌کند. پادشاه کسی را که موفّق به پرواز دادن پرنده شده بود احضار کرد. دهقان ساده‌دلی را به حضورش آوردند. از او پرسید :«چگونه موفّق به انجام این کار شدی؟» دهقان گفت:«بسیار ساده. شاخه‌ی درخت را بریدم ، شاهین فهمید که بال دارد و می‌تواند با آن پرواز کند.»


کدام شاخه‌ها قدرت پرواز و اوج گرفتن را از ما سلب کرده‌اند؟
غرورمان؟
تفکّرات‌ مان؟
تجربیّات‌مان؟
ترسهایمان......؟!
برای اوج گرفتن کافیست آن شاخه را ببریم

کوگ تاراز. سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:05 ق.ظ

به بهانه ی فرا رسیدن ۵ خرداد،"روز مسجدسلیمان"
نام: نفت
شهرت: طلای سیاه
تاریخ تولد: ۵ خرداد ۱۲۸۷
محل تولد: مسجدسلیمان
محل صدور: همه جا...
اینجا مسجدسلیمان،
نمره یک،
در کنار اولین چاه نفت خاورمیانه،
دکل چاه شماره یک هنوز هم پابرجا ایستاده است،
اما غمگین،
غمگین برای روزی که بدست کارگران راست قامت بختیاری برپا شد ولی ثمره اش برای آبادانی خیابان های لوکس لندن هزینه می شد،
برای روزی که قامتش از همه ی ساختمان های شهر اولین ها بلندتر بود،
دکل نمره یک خاورمیانه دلش گرفته است،
امروز و پس از ۱۰۷ سال پابرجا بودن دیگر نمیخواهد باشد،بایستد و درجا زدن دور و برش را ببیند،
گویی از آن بالا شهرهای دیگر را می بیند،
گویی خیابانهای زیبای شهرهای دور و نزدیک را بیشتر از خیابان های پر چاله چوله ی مسجدسلیمان دوست دارد،
گویی او هم مثل خیلی ها به این نتیجه رسیده که باید رفت زیرا که در ماندن خواهی پوسید،
خواهی پوسید مثل لوله های چند هزار متری نفت که میلیون میلیون لیتر طلای سیاه را از شهر خارج کردند ولی چیزی جایش نگرفتند،
لوله های یکطرفه...
اصلا شاید تقصیر همین لوله ها باشد،
همان زنگ زده های لعنتی که میبرند و پس ن

قنواتی پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ب.ظ

منتظر چی‌ هستی‌؟


دوستی داشتم که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست! چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد! ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد. ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!

دوست دیگری داشتم که همیشه از بد شانسی می‌‌نالید و می‌‌گفت که من خیلی بد شانسم، به دریا می‌‌رسم خشک می‌‌شود. و به راستی‌ همین گونه بود!
دوست دیگری دارم که همیشه می‌‌گوید من بسیار خوش شانس هستم. و براستی همیشه شانس می‌‌آورد. خودش می‌‌گوید که بهترین شانسش آشنایی با من است. و با همین جمله، من هر کاری از دستم بر بیاید، برایش می‌‌کنم. ا‌و فقط شانس ندارد، عقل هم دارد.

چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت. به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود. در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد. او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد که این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم. وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد منجمد شده او روبرو می شوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
مدتی قبل در تهران, جوانی که دیواره استخر خالی را رنگ آبی می زد, بر اثر مصرف مواد توهمزا در استخر خالی غرق می شود.

حقیقت این است که منتظر هرچه باشیم، همان برایمان پیش می‌‌آید. منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید. منتظر غم باشیم، غم پیش می‌‌آید. پس چرا منتظر شادی نباشیم؟

هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ می‌‌دهد. پول را برای عروسی خودمان و فرزندانمان، برای خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.

نکته آخر این که باید زبان و دلمان یکی‌ باشد. یعنی‌ وقتی می‌‌گوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، به تصادف فکر نکنیم.'

ختم قران و صلوات پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام و عرض ادب
جهت عضویت در گروه اختصاصی ختم قران و صلوات تلگرام عبارت*ختم *را به شماره 5000295730ارسال و لینک عضویت در گروه ختم را دریافت نمایید.
سپاس از همراهی سبز شما
التماس دعا

شهیدزاده شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

ﺩﺭﺳﯽ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺍﺯ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ
ﺧﯿــــــــــــﻞﯼ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﺣﯿﻔﻪ ﻧﺨﻮﻧﯿﻨﺶ !!!
ﺳﺨﺖ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﺑﺪ ﺍﺧﻼﻗﻨﺪ
ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ،
ﺩﺭﺱ ﻭﻣﺸﻖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ …
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ، ﺍﺧﻢ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﺨﻨﺪﻡ ﺍﺻﻼ
ﺗﺎ ﺑﺘﺮﺳﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﺮﻧﺪ …
ﺧﻂ ﮐﺸﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ،
ﺩﺭﻫﻮﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ...
ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺩﺭ ﭘﯽ ﭼﻮﺏ، ﻫﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽ ﻏﻠﻄﯿﺪ
ﻣﺸﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮ، ﺯﻭﺩ، ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﻨﯿﺪ !
ﺍﻭﻟﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ،
ﺩﻭﻣﯽ ﺑﺪﺧﻂ ﺑﻮﺩ
ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ...
ﺳﻮﻣﯽ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ...
ﺧﻮﺏ، ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻡ !!!
ﺻﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﭼﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﺯﻭﺩ ...
ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺸﻖ ﺣﺴﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ،
ﺁﻧﻄﺮﻑ، ﻧﯿﻤﮑﺘﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ
ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺑﭽﻪ؟؟؟
ﺑﻠﻪ ﺁﻗﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ...
” ﭘﺎﮎ ﺗﻨﺒﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﭽﻪ ﺑﺪ ”
" ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺁﻗﺎ، ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ "
” ﻣﺎ ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ ﺁﻗﺎ ”
ﺑﺎﺯﮐﻦ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ...
ﺧﻂ ﮐﺸﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺰﻧﻢ
ﺍﻭ ﺗﻘﻼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﭼﻮﻥ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﺎﻟﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺮﺩ ...
ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ
ﻫﻖ ﻫﻘﯽ ﮐﺮﺩﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ...
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﯿﺪ ...
ﻣﺜﻞ ﺷﺨﺼﯽ ﺁﺭﺍﻡ، ﺑﯽ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﻤﺪﺍﻟﻠﻪ، ﺩﺭﮐﻨﺎﺭﻡ ﺧﻢ ﺷﺪ
ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﻣﯿﺰ،ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ،
ﺩﻓﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ……
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻨﺎﻫﺎﺵ،
ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺸﻖ ﺣﺴﻦ
ﭼﻮﻥ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺧﻂ ﺑﻮﺩ
ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮔﺸﺘﻢ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﺏ ﺳﺘﻢ، ﺑﺮﺩﻟﻢ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮﺧﯽ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻭ، ﺑﻪ ﮐﺒﻮﺩﯼ ﮔﺮﻭﯾﺪ ..…
ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﺪﻡ
ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ، ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺩ ﺩﮔﺮ
ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ...
ﺧﺠﻞ ﻭ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻥ،
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ
ﺷﮑﻮﻩ ﺍﯼ ﯾﺎ ﮔﻠﻪ ﺍﯼ،
ﯾﺎ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﺷﺎﯾﺪ
ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻌﺪِ ﺳﻼﻡ،
ﮔﻔﺖ : ﻟﻄﻔﯽ ﺑﮑﻨﯿﺪ،
ﻭ ﺣﺴﻦ ﺭﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ”
ﮔﻔﺘﻤﺶ، ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺁﻗﺎ ﺭﺣﻤﺎﻥ ؟؟؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻪ
ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﺑﭽﻪ ﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ،
ﯾﺎ ﮐﻪ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻩ
ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮﻭ ﻭﮐﻨﺎﺭﭼﺸﻤﺶ،
ﻣﺘﻮﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻤﺶ ﺩﮐﺘﺮ
ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎ .……
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﮐﻮﺩﮎ ...
ﻏﺮﻕ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺗﺎﺛﺮﮔﺸﺘﻢ
ﻣﻦِ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻮﺩﻡ
ﻟﯿﮏ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺧﺮﺩ ﻭﮐﻮﭼﮏ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺭﺱ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺑﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻭﺩﻓﺘﺮ .…
ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﻭ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺰﺭﮒ
ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻧﮕﻔﺖ
ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺸﻢ، ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﻋﯿﺐ ﮐﺎﺭ ﺍﺯﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ .…
ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﺍﺩ ﺩﺭﺱ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ...
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﯼ ﺧﺸﻢ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺩﺳﺘﻮﺭﯼ
ﻧﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﻨﺒﯿﻬﯽ
ﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﻣﻦ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺷﺎﯾﺪ،
ﮔﺮﻫﯽ ﺑﮕﺸﺎﯾﻢ
ﺑﺎ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺮﮔﺰ ...
ﺑﺎ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺮﮔﺰ ...
ﺑﺎ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺮﮔﺰ ...
>>ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ <<

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد