ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز؛ و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که میروی، جزئی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی، بر مساحت تو اضافه میکند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی، دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر، نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند!
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را میشناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار میدانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.آرامش درون توست و تنهاباعلم و معرفت بدان خواهی رسید
مرده بدم زنده شدم،گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده ی سیرست مرا،جان دلیرست مرا
زهره ی شیرست مرا،زهره ی تابنده شدم
گفت که سرمست نه ای ،رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
مولانا
********
هیس ؟!!!!
موبایل ها خاموش تا تمرکز و آرامش خود و دیگران را مختل نکنید!!
جوموکنیانا یک نویسنده افریقایی می گوید:
هنگامی که مبلغان مسیحی به افریقاپاگذاشتندما افریقایی ها صاحب زمین بودیم و آنان فقط کتاب انجیل رادربغل داشتند. انها به ما یاددادندکه باچشمهای بسته دعاکنیم به ماگفتندکه هرکس دعایش طولانی ترباشدبه خدا نزدیکتر خواهدشد.وقتی چشمهای خود را بازکردیم زمین مال انها شده بود و ما فقط انجیل رادربغل داشتیم.
خلقی دیدم! ترسان و گریزان!
پیش رفتم. مرا ترسانیدند و بیم کردند که:
-زنهار، اژدهایی ظاهر شده است که عالمی را یک لقمه می کند!
هیچ باک نداشتم. پیش تر رفتم. دری دیدم زآهن – پهنا و درازای آن در صفت نگُنجد – فرو بسته! برو قفل نهاده، پانصد من! یکی گفت:
-در این جاست، آن اژدهای هفت سر! زنهار، گرد این دَر مگرد:
مرا، غیرت و حمّیت بجُنبید! بزدم و قفل را در هم شکستم.
درآمدم کرمی دیدم!
زیرش نهادم و فرو مالیدم در زیر پای و بکُشتم! (مقالات شمس)