علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم


گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت:
هیچ! کابوس تبر...
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت آنان که درختند
و به ظاهر تبرند
گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر؟
پوزخندی زد و گفت:
تازگیها چه خبر؟



من معلم هستم

کسی که راه را از چاه نشان می دهد

سحر وجادوئی در کار نیست

من قادر نیستم روی آب راه بروم

دریا را هم نمی توانم بشکافم

من فقط بچه ها را دوست دارم


به همین سادگی


آرزویم سر بلندی تمام کودکانی است که به من سپرده می شوند .

تلاش می کنم بتوانم از استعدادها و توانایی های آنان نهایت استفاده را بکنم .

در خم یک کوچه نمانم . به فرزندانم بال و پر بدهم . آنها را پر پرواز بدهم.

اجازه ندهم بمانند و بمانند.



نوگلم ... فررندم ... ای سراپا همه شوق
ای سراپا همه شور ... توبخواه ... توبپرس
تاکه تعریف کنم بی نهایت ها را ....


این روزها گویی انسانها بیشتر به دست یکدیگر پیر میشوند تا به پای یکدیگر...


دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،
اهای ج م ا ع ت ...!!!
میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟
شما دقیقا چه رنگی هستید؟!


دیشب خدا داشت میگریست!
من هم گریستم!
هر دو یک درد داشتیم،
آدمها!!!!!


دل است دیگر، خستــه میشود، بی حوصله میشــود، از روزگار، از آدمـــــــها،

از خــودش، از این قابــها، از اثبات،از تـــــوضیــح، از کلماتـی که رابـطه ها را به گند میکشد،

ازاین همه مهربانی کردن و نا مهربانی دیدن،

از سنگ صبور بودن و آخــر هم مُهر سـنگ بودن خوردن،

از زهـر حرف هایی که تـــا آخر عمــر آدم را مــی آزارد, خســــــــــــته ام



انسان ها هر از چند گاهی از جایی می افتند،از لبه ی پرتگاه،از پا،از نفس،از این ور بوم،از دماغ فیل،از چاله به چاه،از عرش به فرش،از چشم،ازچشم،ازچشم!!!!!


صبر کن سهراب!
گفته بودی قایقی خواهی ساخت
قایقت جا دارد؟؟؟
من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم....


حواست بـہ دلت باشد . . .
آن را هر جای نگــذار!
ایــن روزها دل را میــدزدند . . .
بــعد که به دردشـان نـخــورد
به جـای صـــندوق پـستی
آنرا در سطل آشغال می اَندازند !
و تــو خوب مـیـدانی دلی که اَلمثنی شد!
دیــگر دِل نمـیشود. . .


اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!