علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

به پاس گرامیداشت 26آذر روز وفات مولانا



              *آخرین سروده حضرت مولانا در بستر مرگ* ؟
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

نظرات 3 + ارسال نظر
شاگرد پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ

مولانا در بستر بیماری افتاد. مردم قونیه از هرگروه به عیادت او می آمدند. روزی شیخ صدرالدین قونوی(م673 ق) عالم بزرگ قونیه و جمعی از عالمان به عیادتش آمدند، صدرالدین بر بالین مولانا نشست و با افسوس گفت: «شفاک الله شفاء عاجلا! خداوند شما را شفا دهد و صحّت برگردد که شما جان عالمیان هستید.» مولانا در جواب او گفت: «پس از این، شفای خداوند شما را باشد. در میان عاشق و معشوق پیراهنی بیش نمانده است؛ نمی خواهید که نور به نور بپیوندد؟»

شیخ صدر الدین و یاران او به گریه افتادند. حضرت مولانا برای آنان این غزل را انشاد فرمود:
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم

رخِ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه کو مرا آورد کلی روی آوردم

وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

گهی خورشید را مانم، گهی دریای گوهر را

درون دل فلک دارم، برونِ دل زمین دارم

چرا پژمرده باشم من که بشکفته است هر جزوم

چرا خر بنده باشم من براقی آهنین دارم

چرا از ماه وامانم؟ نه عقرب کوفت بر پایم

چرا زین چاه برنایم؟ چو من حبل المتین دارم

کبوتر خانه ای کردم کبوترهای جان ها را

بپر ای مرغ جانِ من که صد برج حصین دارم

در همان روزها زلزله ای هفت شبانه روز شهر قونیه را لرزاند و ویرانی های بسیاری به وجود آورد. مردم که اعتقادی خاصی به مولانا داشتند، با ترس و نگرانی به نزد مولانا آمدند تا از زبان غیب بیان او سرّ این حادثه هولناک را بشنوند. مولانا مردم را دلداری داد و گفت: «بیچاره زمین لقمۀ چرب می خواهد، می باید داد. این لقمۀ چرب من هستم که به زودی به زمین می پیوندم»
این سخن بر مریدان مولانا گران آمد؛ چه این که آنان خیر و برکت زمین را از وجود مولانا می دانستند و غیبت او برای شان باور ناکردنی بود. فریاد زدند و بر سر و صورت مشت کوفتند.مولانا آنان را تسلی داد و این غزل را سرود :
با این همه مهر و مهربانی
دل می‌دهدت که خشم رانی
وین جمله شیشه خانه‌ها را
درهم شکنی به لن ترانی
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت می‌کشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بی تو نزیند هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
تا هست از او به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
-----
آن شب، آخرین شبی بود که مولانا به ناچار بار زندگی این جهان و فراق دوست را تحمل می کرد. جسم او گرفتار تب شدید بود، انگار که تن لاغر و نحیف مولانا آتش گرفته بود و دود از آن بر می خاست. سلطان ولد بر بالین پدر نشسته بود و به چهره کشیده و نورانی او خیره مانده بود. شب از نیمه می گذشت. مولانا چشم های به زردی گراییده ای خود را گشود، به سلطان ولد نگاه کرد؛ پهنای صورت او را اشک پوشانده بود. مولانا گفت: بهاءالدین! من خوشم، برو سری بنه و قدری بیاسا و مارا با دوست تنها بگذار. اما مولانا این خواست را با زبان خود بیان کرد؛ زبان شعر، زبان عشق. این آخرین غزلی است که بر زبان مولانا جاری شده است:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن

ترکِ منِ خرابِ شب گردِ مبتلا کن

ماییم و موجِ سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده

بر آبِ دیدۀ ما، صد جای آسیا کن

خیره کُشی است ما را، دارد دلی چو خارا

بُکشد، کسش نگوید، تدبیر خون بها کن

بر شاهِ خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق! تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

در خواب، دوش پیری، در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره، عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد، هین! دفع اژدها کن

بس کن که بی خودم من ور تو هنر فزایی

تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن

سرانجام مولانا جلال الدین محمد بلخی در روز یکشنبه پنجم جمادی الثانی سال672ه.ق./ 17دسامبر1273م در هنگامه ی غروب خورشید، چهره در نقاب خاک کشید.
جسم خاکی او سرد شد اما جان افلاکی او روز به روز گرما و برگ و بار بیشتری یافت. چه این که او خود پیش بینی کرده بود:
مرگِ بی مرگی بود ما را حلال
برگِ بی برگی بود ما را نوال
در مرگ مولانا تمام قونیه سیاه پوشید و عزادار شد؛ به گفتۀ افلاکی چنان رستاخیزی برپا شد که قیامت کبری در پیش چشم همگان آشکار گردید: «جمیع ملل با اصحاب دین و دولت حاضر بودند؛ از نصارا و یهود و رومیان و اعراب و ترک ها و غیرهم. هریکی به مقتضای رسم خود کتاب ها را برداشته پیشاپیش جنازه می رفتند و آیات زبور و تورات و انجیل را می خواندند و نوحه ها می کردند. مسلمانان جلو آنان را گرفتند و گفتند: این پادشاه دین، رئیس و امام و مقتدای ماست، شما چرا شیون می کنید و عزا گرفته اید؟ آنان جواب دادند: ما حقیقت موسی و عیسی و جمیع انبیا را از بیان عیان او فهم کردیم و روش انبیای کامل را که در کتاب های خود خوانده بودیم در رفتار و گفتار او دیدیم. اگر شما مسلمانان، مولانا را حضرت محمد(ص) وقت خود می گویید، ما او را موسی عهد و عیسی زمان می دانیم.» چنان که خود گفته بود:
هفتاد و دو ملت شنود سرّ خود از ما
دمساز دو صد کیش به یک پرده چو ناییم
یک کشیش رومی در حالی که بغض گلویش را می فشرد چنین گفت:
مولانا آفتابی است که بر همۀ عالمیان تافته است و همۀ عالم آفتاب را دوست دارند و خانه های همگان از او نورانی می شود

شاگرد پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:27 ب.ظ

قاضی نجم الدین طشتی از عارفان نامی در جمع بزرگان فرمود: «سه چیز در عالم عام بود و چون به مولانا منسوب شد، خاص گشت؛ اول مثنوی است که پیش از این، آن نوع شعر را که دو مصراع هم قافیه داشت مثنوی می گفتند، در این زمان چون مثنوی گویند، مردم مثنوی مولانا را می فهمند. دوم پیش از این همۀ علما را مولانا می گفتند، اکنون از مولانا تنها نام او به ذهن می آید. سوم هرگورخانه را تربه می گفتند، اکنون تنها مرقد مولانا را تربه گویند.
امروزه قبۀ الخضرای مولانا در شهر قونیه معروف خاص و عام جهان است؛ هر سال هزاران تشنه و مشتاق معنویت و عرفان از سراسر جهان به زیارت او در قونیه می شتابند. مولانا خود به مشتاقان زیارت گنبد و بارگاه خود چنین وصیت کرده است:
ز خاکِ من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی، مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیتِ مستانه سراید
اگر بر گورِ من آیی زیارت
ترا خر پشته ام رقصان نماید

میا بی دف به گورِ من برادر
که در بزمِ خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نُقل یار خاید
ز هرسو بانگِ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری بلا بد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصلِ من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید

سخن درباره مولانا بسیار می توان گفت؛ زندگی، اندیشه ها، آثار و مرگ او گفتنی هایی بسیاری دارد. ما به همین کوتاه سخن بسنده می کنیم

"روی آفتاب به مولاناست زیرا روی مولانا به آفتاب است"

متشکر استاد گرانقدر ...

آسمان پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ب.ظ

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره‌ اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا ! به وداعش نرسیدیم و برفت...

حافظ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد