علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

اعتقاد - اعتماد - امید

با اعتقادو اعتماد و امید زندگی کن

اعتقاد---

اهالی روستایی تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند .روزی که تمام اهالی برای نماز باران جمع شدند تنها یک پسربچه بود که چتر همراه داشت این یعنی اعتقاد.

اعتماد---

اعتماد را می توان به احساس یک کودک تشبیه کرد وقتی پدرش او را به بالا پرتاب می کند کودک می خندد زیرا یقین دارد دست هایی هست که او را خواهد گرفت این یعنی اعتماد.

امید---

هرشب که به رختخواب می رویم برای روز بعد خود برنامه ریزی می کنیم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب برمی خیزیم این یعنی امید

نظرات 5 + ارسال نظر
shoeibipor شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ق.ظ

..."و من یتوکل علی الله ، فهو حسبه" همین که "خدا" هست کافی ست

[ بدون نام ] شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ

اعتقاد یعنی....

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم.
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید.
امید را از دست مده
تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد.
روزها افق را به دنبال یافتن کمک از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از باد و باران محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
روزی که پس از پرسه روزانه و جستجوی غذا در حال برگشتن به کلبه بود با دیدن دود غلیظی که از آنجا بلند می شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن دید. همه چیز از دست رفته بود. در جا خشکش زد. از شدت خشم و اندوه فریاد زد:«خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتی با ملوانان روبرو شد پرسید: «شما ها از کجا فهمیدید من اینجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علایمی دودی که می فرستادی شدیم!»

shoeibipor شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ق.ظ

اعتقاد یعنی ....
امید را از دست مده
تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد.
روزها افق را به دنبال یافتن کمک از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از باد و باران محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد.
روزی که پس از پرسه روزانه و جستجوی غذا در حال برگشتن به کلبه بود با دیدن دود غلیظی که از آنجا بلند می شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن دید. همه چیز از دست رفته بود. در جا خشکش زد. از شدت خشم و اندوه فریاد زد:«خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتی با ملوانان روبرو شد پرسید: «شما ها از کجا فهمیدید من اینجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علایمی دودی که می فرستادی شدیم!»

shoeibipor شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."

"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."

"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.

[ بدون نام ] شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ

چهار شمع به آرامی می‌سوختند و با هم گفت وگو می‌کردند.

محیط به قدری آرام بود که گفت وگوی شمع‌ها شنیده می‌شد.



اولین شمع می‌گفت: من «دوستی» هستم، اما هیچ کس

نمی‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.



شمع دوم می‌گفت: من «ایمان» هستم؛ اما اغلب سست

می‌شوم و خیلی پایدار نیستم.

در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.



شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:

من «عشق» هستم؛ ولی قدرت آن را ندارم

که همیشه روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و

اهمیت مرا درک نمی‌کنند. آن ها حتی فراموش می‌کنند

که به نزدیکان خود عشق بورزند!

...و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.



در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد.

چشمش به شمع‌های خاموش افتاد و گفت:

شما چرا نمی‌سوزید؟!

مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟!

و ناگهان به گریه افتاد.



با گریه کودک شمع چهارم شروعبه صحبت کرد و گفت:

نگران نباش! تا زمانی که شعله منخاموش نشود، شمع‌های دیگر را روشن خواهم کرد.

من امید هستم.



کودک، با چشم‌هایی که از شادی می‌درخشیدند،شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعله‌ور ساخت.



شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نشود تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد