علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

?


کلاس پنجم( دبیرستان)که بودم پسر درشت هیکلی درته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ، که از همه تهوع آور بود ، اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !


چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم  

                                   دکتر شریعتی

نظرات 3 + ارسال نظر
شهیدزاده شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://mehdishe.blogfa.com/

خاطرات دبستان
قورباغه توی کلاس وَرجه وُرجه میکرد. آقای افتخاری گفت : قاسم این قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون ! قاسم گفت : آقا اجازه ؟ ما از قورباغه میترسیم.
آقای افتخاری گفت : ساسان تو این قورباغه رو بنداز بیرون ! ساسان گفت : آقا اجازه ؟ ما هم میترسیم.
آقای افتخاری گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه ؟
من گفتم : آقا اجازه ؟ ما نمیترسیم !!!
آقای افتخاری گفت : کیف و کتابتو بردار گمشو از کلاس برو بیرون …
گمون کنم شریفی منو لو داده باشه و گرنه آقای افتخاری از کجا میدونست که من قورباغه رو به کلاس آوردم ؟!
.

آسمان یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ

دستمال کاغذی به اشک گفت :

قطره قطره ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟

عاشقم ! یا من ازدواج می کنی ؟


اشک گفت :

ازدواج اشک و دستمال کاغذی !

تو چقد ساده ای ! خوش خیال کاغذی !

توی ازدواج ما ، تو مچاله می شوی!

چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی !

پس برو بی خیال باش !

عاشقی کجاست ؟ تو فقط دستمال باش !


دستمال کاغذی دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کردو گریه کردو گریه کرد

در تن سفیدو نازکش دوید ، خون درد !

آخرش دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل دیگران نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال کاغذی ها فرق داشت

چون که درمیان قلب خود

دانه های اشک داشت ...

عرفان نظر آهاری

املاک یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ق.ظ


http://www.xum.ir/images/2014/02/09/IMG-20140208-WA0010.jpg

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد