علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

دلبستگی یا وابستگی ؟


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست 

          رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست   

         عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


نه وابستگی و نه دلبستگی بلکه دلدادگی .آنچه تو را دلباخته و مدهوش کند آنچه نامیرا است.شیفتگی و کشش درونی برای رسیدن به وصال دوست یا کوشش بی پایان انسان برای یافتن معنایش .  خواستی سرمدی و جاودانه که انتهایش دلباختگی است . دلدادگی را که بایددر قصر مولانا یا  آستان حافظ جست یا با غرق شدن در صوت ملکوتی آستان جانان شجریان یافت آنچه روح تو را تسخیر می کند و در هوایش بیقرارت می سازد بگونه ای که تنفس هوای آلوده دنیای مادی ملولت می کند .این تکاپوی بی پایان برای وابستگی ها و دلبستگی ها صرفا تلاشی است برای بودن و شدن . رستن و رهاشدن و نهایتا مرگ یا رجعت


پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است 

                      مصطفی فرمود دنیا ساعتی است

آزمودم مرگ من در زندگی است       

                     چون رهی زین زندگی پایندگی است


اما وابستگی شاید همانا سطوح پایین سلسله مراتب مازلو باشد که نیاز های جسمی و فیزیولوژیکمان را تامین می کندو وسوسه های حیوانی ما را ارضا می کند اما نهایت بی انتهایش تا کجاست ایستایی و مرگ  یا تا آنجا که با خویشتن خویش بیگانه می شویم تا آنجاکه خلیفه خدا در روی زمین می شویم و انس و جن در مقابلمان سرسجده فرو می آورند. در هر حال  این شیفتگی نباید سرگشته کوی و بیابانمان سازد و یا گوشه گیرمان کند بلکه می بایست سکویی باشد برای پرواز . برای راهی شدن و رهایی یافتن برای جوشش و جاری شدن


نظرات 6 + ارسال نظر
توکلی سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:39 ق.ظ

ممنون از پست زیباتون

توکلی سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ق.ظ

کـاش دنیــــــآ برعـکس بـــود
بـــه جــــــای اینکـــه آدما عـــاشق بشونـد
عــــاشقــــا آدم می شدند.............

شعیبی پور چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ق.ظ

likeeeeeeee

شاگرد چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:13 ب.ظ

سلام و عرض ادب به استاد گرامی ام
...
پرسیدم : هزار قافله ‌ی بشری ، پا به عرصه زندگانی می گذارند و بیگانه وار می گذرند . اما کیست که با زندگی آشنا باشد و محرمانه به آن نگاه کند ؟
نگاه آشنا ، کدام نگاه است ؟
*
گفت: نگاه آشنا ، نگاهی است که دامان گل و لاله را می کشد و اندر دل غنچه می خزد .
موئینه به تن کردن و بی ذوق تپیدن ، هنر نیست .
ما به انجمن شوق دعوت شده ایم . در این انجمن باید تپیدن آموخت .
باید با چشمان تیز عقاب دید و با دل شهباز پرواز کرد .
باید همچون شعله به دل خاشاک دوید.
پس چنان زندگی کن که اگر مرگ تو ، مرگ همیشگی باشد ، خدا از کرده ی خود شرمسار شود .
شعله ای باش و خاشاک تردید و مصلحت ها را بسوز .
خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست .
اگر به سینه این کائنات فرو نروی ، نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است . از اشتباه کردن نترس . غلط خرامی ما نیز لذتی دارد . خوشم که منزل ما دور و راه خم به خم است.
آری... اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست/ رهرویی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی !!

گفت: ما روبهی آموخته ایم بدین دلیل از خویش دور افتاده ایم.
ای خوش آن جوی تنک مایه که از ذوق خودی ، در دل خاک فرو رفت و به دریا نرسید .
عاشق ، آن است که عالم خویش را بسازد .
عاشق ، آن است که که در نسازد به جهانی که کرانی دارد .
ما از خدا گم شده ایم .
او در جستجوی ماست .
او چون ما ، نیازمند و گرفتار آرزوست . او گاهی پیام خویش را بر برگ لاله می نویسد و گاهی درون سینه‌ی مرغان ، هایهوی می کند .
او گاهی نیز در نرگس می آرامد تا جمال ما را ببیند .

از من پرسید: در خاکدان ما گوهر زندگی گم است . این گوهر گمشده ، ماییم یا که اوست ؟ !!

دیدی حیرانم و آشفته و بی جواب !!

سپس گفت : ذره ای ، بی مایه ای ، می ترسم که تبخیر شوی و ناپیدا شوی . پخته تر کن خویش را ، تا آفتاب سینه ات آید برون ...بقول حافظ : زین آتش نهفته که در سینه من است/خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت/.. پس خود را پیکر خاکی مگیر . چاک اگر در سینه بریزی ، آفتاب آید برون.

گفت: زندگی در صدف خویش گهر ساختن است . زندگی ، در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است . عشق ، بیرون تاختن از این گنبد دربسته است .
عشق ، به یکی داد ، جهان بردن و جان باختن است .

در آخر گفت پسرم : مذهب زنده دلان ، خواب پریشانی نیست . مذهب زنده دلان ، از همین خاک ، جهان دگری ساختن است .
اگر قطره ای خون در وجودت هست ، اگر مشتی پر بر شانه هایت هست ، بیا تا من طریق شاهبازی را به تو بیاموزم . همچون طفلان با حسرت از زیر درخت به آشیان مرغان نگاه نکن . پرواز کن و مهر و ماه را صید کن .
دلی که با تب و تاب تمنا آشناست ، چون پروانه پی در پی خود را به شعله می زند .
عشق اگر فرمان می دهد که از جان بگذر ، این عشق است که محبوب است و مقصود است ، نه جان .

و این شعر را برایم خواند :

آنان که طلبکار خدایید ، خدایید
حاجت به طلب نیست ، شمایید ، شمایید
چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید ؟
کس غیر شما نیست ، کجائید ؟ کجایید ؟
در خانه نشینید و مگردید به هر در
زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید
ذاتید و صفاتید و گهی عرش و گهی فرش
در عین بقایید و مبرا ز فنایید
اسمید و حرفید و کلامید و کتابید
جبریل امینید و رسولان سمایید
خواهید ببینید رخ اندر رخ معشوق ؟
زنگار ز آیینه به صیقل بزدایید

----
مرسی از مطالب زیبای که میگذارید استاد بزرگوار
متشکر

شاگرد چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ

استاد ... این شعر را نوشتید من رو یاد تکه ای از اپرای عروسکی دیدار شمس و مولانا انداخت که تکه ای را که در آن شمس و مولانا گفتگو میکنند را لینکش را برای شما در زیر میگذارم

http://www.aparat.com/v/4R3WI

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است

مصطفی فرمود دنیا ساعتی است

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهی زین زندگی پایندگی است

کلیپ زیباییست خالی از لطف نیست دیدن این کلیپ

یا علی

آسمان پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ق.ظ

درود فراوان بر استاد گرامی


وداع از این دنیا برای ما بسیار نزدیک است، ولی ما آن را بسیار دور می‌بینیم وگرنه اینقدر با هم نزاع نداشتیم. محمدتقی بهجت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد