علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

این جهان بر مثال مرداری است
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر  آن  را  زند همی مخلب
آن   مر این  را همی زند منقار
آخرالامر  بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار

                            

    ( مخلب =چنگال)                       حکیم سنایی

نظرات 15 + ارسال نظر
توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:21 ب.ظ

ﭘـﺮﻭﻓﺴﻮﺭ " ﮔﺎﺭﺛﻮﯾﺖ " ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﺎﻟﺞ ﺩﺍﺭﺛﻤﻮﺙ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ
ﺑﺨـﺘـﯿﺎﺭﯼ
ﭼﻨﯿﻦ ﺍﻇـــﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ :
« ﺁﯾـﺎ ﺑـﺠﺰ ﺑـﺨـﺘﯿﺎﺭﯼ ،ﯾـﮏ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗـﻮﺍﻧـﺎ ﯾﺎ ﯾـﮏ ﮔـﺮﻭﻩ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺩﺭ
ﺍﯾـــﺮﺍﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﻘــﺎﺑﻞ ﻗـﺪﺭﺕ ﺭﻭﺱ ﻫﺎ ﻗـﺪ ﻋﻠﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺷﻐـﺎﻝ ﮐﺸـﻮﺭ
ﻣﻤﺎﻧﻌﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺗـﻔﺮﻗﻪ
ﻭ ﺍﺧـﺘـﻼﻓﺎﺕ ﺑـﯿﻦ ﻓﺮﺍﮐﺴﯿﻮﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺠـﻠﺲ ﺟـﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐـﻨﺪ ﻭ ﯾﺎ
ﻣﺴـﺎﺋﻞ ﻣـﺎﻟﯽ ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺍﯾـــﺮﺍﻥ
ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺤّﻤﺪ ﻋﻠﯽ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﭘــﺎﯾـﺘـﺨﺖ ﻣـﻘــﺎﺑﻠـﻪ ﮐﻨﺪ !
ﻓـﻘـﺪﺍﻥ ﯾﮏ ﻋــﺪﻩ ﺭﺟــﺎﻝ ﮐـــﺎﺭ
ﺁﺯﻣــﻮﺩﻩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺗـﺠـﺮﺑﻪ ﻭ ﻋـﺪﻡ ﺍﻣﻨــﯿﺖ ﻭ ﺑـﺮﻭﺯ ﻫـﺮﺝ ﻭ
ﻣــﺮﺝ
ﺩﺭ ﮐـﺸـﻮﺭ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﻠﯽ ﺩﺳﺖ
ﺩﻭﻟــﺖ ( ﮐﺎﺑﯿﻨﻪ ﯼ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ) ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .»
ﻣﻨﺒﻊ : ﺟﯿﻦ ﺭﺍﻑ ﮔﺎﺭﺛﻮﯾﺖ ،ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺳﯿﺎﺳﯽ - ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ
ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ،ﺗﺮﺟﻤﻪ
ﻣﻬﺮﺍﺏ ﺍﻣﯿﺮﯼ

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:35 ب.ظ

ﮔﺮﺩﻭﺍﺭﯼ ﺍﯾﮑﻨﻢ ﺍﯾﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻨﺖ
ﺧﻮﺕ ﺧﺪﻭﻧﯽ ﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﮐﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﯿﻨﺖ
ﮔﺮﺩﻭﺍﺭﯼ ﺍﯾﮑﻨﻢ ﺍﯾﺎﻡ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺖ
ﺍﯼ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﺳﺮ ﺭﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﮐﻤﯿﻨﺖ

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:45 ب.ظ

ای نسیم رهگذر ,به ما بگو...این جوانه های باغ ..این شکوفه های عشق ..هرکدامشان نوید زندگی است ..زندگی ,شکفتن جوانه هاست.

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:57 ب.ظ

مـن سکـوت خویش را گـم کرده ام . . . !
ای سکوت . . . ای مـادر فریــاد ها
گـم شدم در این هیاهو . . . گـم شدم !
تــو کجایی ؟؟! تا بگیری داد من !
گـــر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پُــر بود از فریــاد من . . .

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ب.ظ

کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند،
به نام بغض….”
عشق گم شده من …
نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند،وآدمهائی که هرگز
تکرارنمی شوند….
وتو آنگونه ای…
فقط همین

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ

مادرم برایم دعا کن !
اجابتش مهم نیست !
نیاز من آرامشی است که بدانم تو به یاد منی . . .

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ

ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﺎ...
ﺗﮑﻠﯿﻔﺸﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ....
ﻫﻮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
.... ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ....

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:20 ب.ظ

وقتی زیادی به کسی بگی دوست دارم
خیال میکنه احساستو به حراج گذاشتی
تو حراجی هم چیز خوبی گیر آدم نمیاد
پس به سلامتیه اونایی که ظرفیت شنیدنش رو دارن.

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ

عارفی را پرسیدند : روی نگین انگشتر چه حک کنیم
که وقتی شادیم به آن بنگریم و هر وقت
غمگینیم به آن نظر کنیم ؟
گفت :حک کن
"این نیــــــــزمی گذرد ....

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ب.ظ

اگر همه میدانستند که چقدر محدود درکنار هم هستند
نامحدود همدیگر را دوست میداشتند...

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ

خدایا .... خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم ! شب بیا باهم بریم سراغشون .... من نشونت میدم ؛ تو ببخششون ... !!

توکلی یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ

عشق میخواهم ولی همراه اشک و آه نه!
رشته ی مستحکمی، بازی باد و کاه نه!

حس تنهایی تلخی، می کشد روح مرا
عشق میخواهم, رفاقتهای گاه یا بیگاه نه!

طاقت تاریکی و سرما ندارم، زین سبب
آفتابی گرم می خواهم، فروغ ماه نه!

عشق پاکی, رنگ نور و نرم از جنس حریر
عشق سوزانی، ولی یک شعله ی گمراه نه!

الفتی دیرینه میخواهم رها از مرزها
یار و همراهی، ولی در بُعد سال و ماه نه!

جاده ناپیدا و من در جستجوی همسفر
همسفر تا انتها، تا نیمه های راه نه

میتوان از هرچه در دنیا به آسانی گذشت
از وفا و عشق حتی لحظه ای کوتاه نه!

نیست چیزی در تنم جز موج موج آرزو
عشق میخواهم "ستاره"! حسرتی جانکاه نه!

شاعره : خانم علیخانی

توکلی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچکدام از مردم این آبادی

به حباب نگران لب این رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم میگذرد ,

آنچنان که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه های خود جامه اندوه مپوشان هرگز . .

*سهراب سپهری*

شهیدزاده دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:44 ق.ظ

شکسپیر گفت:
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟!
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،..!
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند …

شاگرد سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:55 ب.ظ

(( رفتگان را بازگردانید ، کوران را بینایی بخشید و کران را شنوایی ...
تاریکی ها را بزدایید و فرزندانم را نجات دهید .))

دنیا قبرستان شده و قبرها از گندیدگی و فساد پر شده . گاه زندگانی اندک از میان قبرها و کنار قبرستان میگذرند و چه بسیار است مردگان و مرده پرستان و مرده خواران . سپاه عظیمی از لاشه های جنبان را میبینی که به جان هم افتاده اند و پنداشته اند که زنده اند چون می جنبند .
مردگان به کار مرگ مشغول اند و هر لحظه میمیرند و اما دیگر زنده نمی شوند . از مرگ می خورند و از مرگ می نوشند و به مرگ می اندیشند . مردگان مرده پرستانند . معبودشان مرده و آنکه مرده میپرستد و به مرگ مشغول است ، خود میمیرد و در قبر جای میگرد . آنان برای تداوم زندگی در قبر می کوشند و افزودن بر تاریکی قبر و کاهش محدوده های مقابر ، توجه آنان را بخود واداشته .
با آنکه قبرستان ، پر از قبر شدگان است اما همه تنها هستند و هر چه بر تعدادشان افزوده می شود تنهاتر میشوند . وحشت و تاریکی و پلیدی ، درون قبرها را فرا گرفته و از بیرون ، قبرستان را هم در خود پوشانده .
در این قبرستان همه چیز مرده است . خنده ها و گریه ها مرده اند . آنان می خندند و می گریند اما گریه و خنده مرده ، خود مایه تعجب است . در قبرستان ، دانش به فراوانی یافت می شود اما همه ی آن علوم و دانسته ها مرده است و دانستن آنها نیز به مرگ بیشتر منجر میشود . آنان را می بینی که با هم اند ، به درستی ببین که میبینی بی هم اند و دور از هم همه از روح مرگ و نیستی تغذیه می کنند و از آن اشباع می شوند . مردگان شتابان می روند ولکن در محرومیت و از هم گسیختگی فرو می روند . وجود آنها به سفره ای برای کرم ها و مارها و مورها تبدیل شده و دائماً در تهاجم یغماگرانند .
بعضی چنان اند که به خود قبرستان پیوسته اند و از آن جدا نشدنی اند . به خاک قبرستان تبدیل شده اند و در آن حل شده اند و بعضی به گندیدگی و تعفن و پوسیدگی تمام رسیده اند . برخی به تازگی قبر شده اند و عده ای هنوز وارد قبر نشده اند و امیدی هست که به زندگی بازآیند . چه کم اند و نادرند زندگان و چه نایاب و کمیابند زنده کنندگان .
همه می پندارند که زنده اند و اگر زنده ای در میانشان یافت شود او را چون مرده می بینند ، که در شهر دیوانگان ، دیوانه عاقل است و عاقل دیوانه .
مرده مرده است چه فرقی میکند که باشد ، چه داشته باشد ، او را چه بنامند و چکار کند ؟ مرده هر روز در حال مرگ است چه فرقی می کند که بر او چه می گذرد ، درباره خود چه می پندارد یا درباره او چه میپندارند.چه فرقی بین پادشاه مرده و فقیر مرده است ؟ مرده خوشبخت و مرده بدبخت . مرده ی ... زندگی از زنده جاری می شود و از مرگ هیچ کار حقیقی بر نمی آید .
ای مردگان ، زنده شوید که این اولین نجات شماست . جز برای زنده شدن تلاش نکنید و جز زندگی را نجویید . کتاب مردگان را نخوانید مگر برای گذر از قبرستان . روح خود را از دانش مرده بشویید و حال خود را از قال مرده خالی کنید . کفن ها را پاره کنید ، تابوتها را بشکنید و خاکها را کنار بزنید و از قبر برخیزید . خود را به زنده کننده برسانید که اگر روحتان را لمس کند از زندگانید و اگر نکند ، زنده شدن کی میسر است .
احیاگر مردگان و القاء گر روح را بیابید و دم او را در روح خود تجربه کنید و از قبر بیرون بیایید . خدای زنده را بپرستید و زنده شوید . تعلیم زنده را بیاموزید و بینا شوید . حتی اگر قطره ای از تعلیم زنده را یافتید آن را مانند چشم هایتان که به شما بینایی می دهند ، حفظ کنید و قدر بدانید که آن قطره ی زندگی در خود قادر است همه وجودتان را به چشم و تمام چشمتان را به مشاهده و همه مشاهده را به شهود و شهود را به شهد لایزال اتصال مبدل کند . اگر به اندازه تمام سنگهای عالم تعالیم مرده را داشته باشید در برابر آنکه به اندازه قطره ای از تعلیم زنده برخوردار است ، فقیرید و محتاج محسوب می شوید. اگر فقط یک دوست زنده داشته باشید بسیار با ارزش تر از آن است که به اندازه ی همه مردمان جهان دارای دوستانی مرده باشید . تعلیم زنده زندگی می بخشد و معلم زندگی زنده می کند و زندگی می آورد. تعلیم زنده کار معلم زندگیست و آموزگاران مرده جز آموزه های مرده برای آموختن ندارند و جز آن نمیتوانند . از تعلیم زنده ، زندگی زاییده می شود و معلم زندگی زاینده ی زندگیست . او که نور دارد و نور می دهد و نور می زاید . تعلیم زنده مثل باران است و معلم زندگی مانند ابر . آن مانند نور است و معلم زندگی چون خورشید . از باران ، زمین زنده میشود اما مرداب ، آب راکد و فاسد و مرده است . تعلیم مرده نور نیست حجاب نور است . نور زنده را نور زنده کننده و زاینده و زداینده را بیابید . نور را از نوریافتگان بگیرید و از تاریک شدگان نگیرید . مرده را با نور چکار ؟ برای نور به سراغ مردگان نروید و به قبرستان قدم نگذارید . بر ارتباط خود با زندگان و نور زنده بیفزایید و فزونی زندگی را در خود شاهد شوید . جز برای رهایی از شّر مردگان به آنان نزدیک نشوید که از مرده خیری به شما نمی رسد مگر عبرتها و پندهایی که در آن است . نگاه خود را زنده کنید و در چشم خود زندگی را ببینید و هستی را زنده ببینید . از نور زنده دور نشوید که بازندگان محسوب می شوید ...
و شما ای زندگان از نور زنده بارور شوید و کودک الهی را در درون خود بپرورانید و برای فارغ شدن از خود آماده شوید . منتظر زاییدن ملکوت الهی در خود باشید و برای تولد دوباره مهیا شوید .
معشوق را در یکی بیابید و به یکی در معشوق عشق بورزید .
... آنگاه مست شوید و شوریده شوید و به شور آیید و به رقص درآیید و سر خود را بر دست بگیرید و خود را به دست معشوق بسپارید و در سرور ابدی با پادشاه آسمانها و سرور زیبای خود ، برقصید و برقصید و برقصید ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد