علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

انسان موجودی بی کرانه و بی نهایت بزرگ

 

 عجب موجودی است این انسان !

خردش ستایش برانگیز ، استعدادش بی‏ پایان ،

 با صورتی ستودنی  و با حرکتی سریع !

در کردار چونان فرشتگان و در فهم و ادراک همچون خدای !

مایه زیبایی عالم و فخر همه جانداران !  

             ****   شکسپیر ، هملت   ****




شعرانسان وگرگ(فریدون مشیری)



گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وانکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان مینماید گرگ هست

 

وانکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری گر تو باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست اینسان دردمند

گرگها فرمانروایی می کنند

 

وان ستمکاران که با هم محرمند

گرگهاشان آشنایان همند

 

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟

 

زنده یاد "فریدون مشیری"

نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه صالح شوشتری دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:26 ب.ظ

به تمام کسانی که مهندسی رو درک کردن، به تمام کسانی که پلی ساختند از انتهای بن بست کوچه ی رفاه تا بیکران، به تمام کسانی که خود را شبانه روز وقف کردن تا همگان شبانه روز روشن داشته باشن، به تمام کسانی که لذتش را فهمیدن نه آنان که تنها به نامش خوانده شدند...
روز مهندس مبارک

توکلی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:54 ب.ظ

افسوس آن زمان که باید دوست داشته باشیم کوتاهی میکنیم وآنگاه که دوستمان دارند لجبازی میکنیم ...اما بعد برای آنچه از دست رفته آه میکشیم ..

توکلی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 ب.ظ

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

توکلی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ب.ظ

کسی که همیشه سعی میکنه بقیه رو شاد کنه
بیشتر از همه تنهاست
اون رو تنها نذارید
چون هیچوقت به شما نمیگه که بهتون نیاز داره ...

توکلی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ق.ظ

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم

که سالها به اجبار خواهیم خفت

شاگرد سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:49 ب.ظ

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

در این درشت ناک دیو لاخ

ز هر طرف طنین گام های ره گشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه ی وفای توست

به گوش بیستون هنوز صدای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سر بلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

شاگرد سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ

روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه می گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضل محبوبی ز محبوبان مگیر

... گژ مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نام مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سر به سر
از دلم امیّد خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری
سنگِ سودم را منه در داوری

چونکه هنگام نثار آید مرا
حبِّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست
عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی از او کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پیش خرد شرمنده نیست

روی اگر با خون دل آراستم
رونق بازار او می خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هِشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود

آن قدَر از خواهش دل سوختم
تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود، نیست
دست دل تنگ است و آغوشم تهی ست

صبر تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوه نومیدی «مباد»

پاره پاره از تن خود می بُرم
آبی از خون دل خود می خورم

من درین بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعل دلی، انداختم

باختم، اما همین بُردِ من است
بازی ای زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید
«راحت» از پیراهن سوم رسید

گر چنین خون می رود از گُرده ام
دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

سال ها شد تا برآمد نام مرد
سفله آنکو نام خوبان زشت کرد

سروبالایی که می بالید راست
روزگار کجروش خم کرد و کاست

وه چه سروی، با چه زیبی و فری
سروی از نازک دلی نیلوفری

ای که چون خورشید بودی باشکوه
در غروبِ تو چه غمناک است کوه

برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گرچه می دانی یقین
گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبه فرما را فزون تر باد ننگ

شب چراغی چون تو رشکِ آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟

چون تویی دیگر کجا آید به دست؟
بشکند دستی که این گوهر شکست

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمی مردی چنین ای نازنین

شوم بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگِ یاران می کنم

آنکه از جان دوست تر می دارمش
با زبان تلخ می آزارمش

گر چه او خود زین ستم دل خون تر است
رنج او از رنج من افزون تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه می داند کسی

او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چون خویش به داند جهان

بس که نقش آرزو در جان گرفت
خود جهان آرزو گشت آن شگفت

آن جهان خوبی و خیر بشر
آن جهان خالی از آزار و شر

خلقتِ او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست؟

جانِ نازآیین آن آیینه رنگ
چون کُند با سیلیِ این سیل سنگ؟

از شکست او که خواهد طرف بست؟
تنگی دستِ جهان است این شکست

پیش روی ما گذشت این ماجرا
این کَری تا چند و این کوری چرا؟

ناجوانمردا که بر اندام مرد
زخم ها را دید و فریادی نکرد!

پیر دانا از پس هفتاد سال
ازچه افسونش چنین افتاد حال؟

سینه می بینید و زخم خون فشان
چون نمی جویید از خنجر نشان؟

بنگرید ای خام جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید

آه اگراین خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشم هاتان باز خواهد شد ز خواب
سرفروافکنده ازشرم جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن کین و آن خون ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز

آن همه فریادِ آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید!

آنکه او امروز دربندِ شماست
در غم فردای فرزند شماست!

راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه «نامردم» شدید!

کجروان با راستان در کینه اند
زشت رویان دشمن آیینه اند

«آی آدمها» صدای قرن ماست
این صدا از وحشتِ غرق شماست

دیده در گرداب کی وا می کنید؟
وه که «غرقِ» خود تماشا می کنید!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد