علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

تقدیم به همه مادران



دکتر شریعتی می گوید: 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

 

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...

 

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف  

 

قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...

 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

 

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

 

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای  

 

صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های  

 

لرزان  مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای  

 

را  به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

 

 

 و این، رنج است... 

 

  

و من چنین میگویم :  

 

 همه در برابرت سر تعظیم فرود می آورندزیرا تمامی زندگی ما به خاطر ایثار و مهر مادرانه ات ، شکوه عشق عارفانه ات و  صفای صادقانه ات  معنا می یابد


چون هستی من ز هستی اوست /تا هستم و هست دارمت دوست


 

             روزت مبارک 

نظرات 7 + ارسال نظر
آسمان یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:56 ب.ظ

دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید.
آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم
استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی
و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش ر در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد . . .
به سلامتی همه مادرا...
روز تمام مادران خوب خجسته

توکلی یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:47 ب.ظ

ﻳﻜﻲ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻗﻴﺎﻓﻪ ﻣﻴﺨﺮﻩ ...

ﻳﻜﻴﻢ ﺑﺎ ﻗﻴﺎﻓﻪ ، ﭘﻮﻝ ﻣﻴﺨﺮﻩ ...

ﺣﻜﺎﻳﺖ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯ...

توکلی دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:28 ق.ظ

آخه تو عزیز قصه‌هامی
آخه تو شعر روی لبامی
آخه جون تو بسته به جونم
اگه بری دیگه نمی تونم
آخه اسم تو رو که میارم
میشی همه‌ی دار و ندارم
از چی می‌ترسی تو مهربونم؟
من که رو عشق تو موندگارم...
روز زن بر زنان ایران زمین مبارک باد

میرزایی دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:16 ب.ظ

به سلامتی مادری که توی خونه نشست و از هم سن و سالاش عقب موند،
فقط واسه اینکه همه ی عشق و تمرکزش رو بگذاره پای بچش،آنوقت بچش با وقاهت کامل بهش میگه:
مامان تو که نمی فهمی،توی جامعه نیستی که بدونی.!!!
به سلامتی مادری که با همه ی ظرافتش اونقدرکار میکنه که بچش یه وقت چیزی کم نیاره،
انوقت بچش با وقاهت کامل بهش میگه:
مامان تو که نمی فهمی،همش سرکاری.!!!
به سلامتی همه ی مادرها که وقتی غذا کمه،تنها کسی که اون غذا رو دوست نداره و سیره خودشه...
گفت:با مادر یه جمله بساز،
گفتم:من با مادرم جمله نمیسازم،دنیام رو میسازم.

مادرم روزت مبارک

baghalzadeh سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:27 ب.ظ

salam omidvaram hamvare dar tamame marahel zendegi movafagh va piroz bashid matalebeton ro khondam khayli ghashang va ehsasi bood

کورش رضاپور جمعه 2 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:07 ب.ظ

زمونه واتیاسورس نظرزید / بلیط جونمه خوس واتورزید
بهشت راکه دلسوزموبیدک/زبالم رهدوتیری وُرجیرزید
بهارگردبیشه دلنشینه / سکندرواگل نوش آفرینه
ستاره سینه ریزکهکشونا/گل افتومنی فرش زمینه

امیدوارم خداوند هیچ فرزندی راازآغوش مادرنگیرد وبه سلامتی همه مادرا

میرزایی شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:34 ب.ظ

تو به من خندیدی و نمیدانستی که من با چه دلهره ای

سیب را از باغچه ی همسایه مان دزدیده ام،

باغبان از پی من تند دوید،سیب را در دست تو دید،

غضب آلود به من کرد نگاه،

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک...

...و هنوز سالهاست که رفتن گام تو میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم:

که چرا درخت خانه ی کوچک ما سیب نداشت...!!!؟؟؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد