علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

علم و معرفت

می اندیشم . پس هستم

به بهانه بزرگداشت محرم راز و خزانه عشق لایزال و معرفت الهی

حافظ


حافظ شاعر و عارف عاشقی است که یک قرن پس از مولوی به دنیا آمد و تجربه های عشقی – معرفتی مولوی را کاملا در اختیار داشت و مسلما از ذخائر تصویری و معنوی آثار مولوی لفظا و در معنا بهره های زیادی برده است .وی از ذخائر عظیم عرفانی و ادبیی که در اختیار داشت گوهرهای ارزشمند استخراج می نمود و در دیوان خود استفاده می کرد .اما  عاشقی هم قافیه اندیشی را از او نستانده و او را بی تاب نکرده بود .



الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید

زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها


در جای دیگر هم همین مضمون را دارد :


چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل

این تجربه عشقی حافظ است ، او می گوید وقتی که عاشق می شدم آینده درخشانی پیش چشم داشتم و به خاطر آن می خواستم بلایا ، مصیبت ها ، و رنج های عشق را تحمل کنم . به خود می گفتم که از این طریق می توانم به گوهر مقصود برسم . این فکر به من دلیری می داد و مرا وا می داشت تا با بی پروایی تمام در این دریا بجهم . ولی وقتی جهیدم ، دریافتم که این دریا چه موج خون فشان دارد و دشواری های راه بیش از آنست که من می پنداشتم .راز شیرین سخنی حافظ هم همین سختی کشیدن ها و غرقه شدن در امواج خون فشان دریای عشق بود :


این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد

اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند


" شاخ نباتی " که حافظ از آن سخن می گوید کنایه ازیک لذت شیرین است که صبر در برابر آن ، شیرینی سخن را به دنبال آورده است . او به امید رسیدن به غایتی درخشان و گوهر مقصود ، پای در راه گذاشت و سپس با آن همه سختی و رنج روبرو گشت ولی با صبر و تحمل به آنچه می بایست ، رسید .

مترسک

رهگذری از (( مترسکی )) سوال کرد :آیا از ماندن در مزرعه و ترساندن دیگران بیزار نشده ای ؟

مترسک پاسخ داد:من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم زیرا در ترساندن دیگران لذتی بی حد و حصر وجود دارد .

رهگذر پس از کمی تفکر گفت : راست میگویی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام .

مترسک گفت : تو اشتباه می کنی .زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد مگر اینکه درونش از (( کاه )) پر شده باشد .آیا تو چنینی ؟!!!!


روز بزرگداشت مولانا گرامی باد

ما در این انبار گندم می کنیم *

گندم جمع آمده گم می کنیم



می نیندیشیم آخر ما به هوش *

کین خلل در گندمست از مکر موش



موش تا انبار ما حفره زدست *

وز فنش انبار ما ویران شدست




اول ای جان دفع شر موش کن *

و انگهان درجمع گندم کوش کن



گرنه موشی دزد در انبار ماست *

گندم اعمال چل ساله کجاست



ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*

جمع می ناید در این انبار ما

                                                                                       مولانا




کلیدها

موش = نفس      گندم = جان – روح     انبار = جسم


&&&&&&



 

هین رها کن عشق های صورتی

عشق بر صورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست آن

خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای

چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری زچیست

عاشقا واجو که معشوق تو کیست

عاشقستی هر که او را حس هست

آنچه محسوس است اگر معشوقه است

تابش عاریتی دیوار یافت

پرتو خورشید بر دیوار تافت

واطلب اصلی که تابد او مقیم

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم



                                                                         مولانا

 

سیمین شعر ایران درگذشت. روحش شاد



سیمین بهبهانی شاعر و غزل سرای برجسته در ساعات اولیه بامداد روز سه شنبه  دار فانی را وداع گفت.


&&&&&&&&&


سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

مادر او فخرعظما ارغون دختر مرتضی قلی ارغون از بطن قمر خانم عظمت السلطنه بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

 

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد


در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است.

سیمین بـِهْبَهانی نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

سیمین بهبهانی از موثر ترین و مبتکرترین شاعران عرصه غزل معاصر است .وی شاعری را از آغاز جوانی با سرودن غزلها و چهارپاره هایی کلاسیک و رمانتیک اغاز کرد که غالبا دارای مضامین عاشقانه و عواطف عریان زنانه - احساسات انسان دوستانه بود ند .رفته رفته از دهه سی به بعد تحت تاثیر اشعار نو پردازان ف رگه هایی از زبان و تخیل تازه ی رمانتیک در غزل های او پدیدار شد که مجموعه مرم نشانگر این تحول بود .بعد ها مجموعه ی غزل رستاخیز ، تلاش موفق او را در تلفیق روح تغزلی با نگرش و محتوای اجتماعی به نمایش گذاشت .

بهبهانی به قصد دمیدن روح تازه در پیکره غزل بعد ها علاوه بر نوگردانی زبان و تخیل ، از حوزه اوزان رایج غزل فارسی گام فراتر نهاده و وزنهای غیر رایج یا ابتکاری به کار گرفت که در سالهای بعد از انقلان نیز در آثار او تداوم داشت و کوشید تا با بهره گیری از فضا سازی های روایی ، توالی منطقی ابیات بافت موسیقایی نو و رگه های بینش فلسفی - اساطیری غزل را از روح سنتی تهی کند و به ان روحی تازه و متناسب با زمان بخشید.


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


سیمین بهبهانی


 


 

دارا جهان ندارد،                   سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در                   هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید          البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،                     آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند                     آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو               گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،                  زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،                   نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا                    نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما                   تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها                    بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز                   میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری                  دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند                 دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی                 فریادمان بلند است
اما چه سود،                       اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است       این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس              شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی                شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما                 دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش               ای مهرآریایی
بی نام تو ، وطن نیز               نام و نشان ندارد


سیمین بهبهانی

 


 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم


سیمین بهبهانی



خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من

تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد...


سیمین بهبهانی

پاسخ شاعری به این گلایه

 


منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد


دوم مرداد روز درگذشت غول زیباییست که بر استوای شب ایستاده بود. دیگر گونه مردی که خاک را سبز میخواست و عشق را شایسته زیباترین زنان. مردی که با شبانه هایش عاشق شدیم، مبارزه کردیم، گریستیم. مردی که وقتی که در قفل در کلیدی میچرخید و ساعت مرگ میرسید سرود مرگ را با نجوای او لالایی میکردیم. مردی که نمی خواست اسم شاهان را بداند و در عصر عظمت های غول آسا ، سرود خون و ماتیک را میسرود. مردی که همراه با مسعود زیبرم در کوچه ، پس کوچه های نازی آباد خدایی دیگر گونه آفرید شایسته ی آفرینه ای که نواله ناگزیر را گردن نمی نهاد. مردی که در عشق به قناری های کوچکی میزیست که سلاخانشان نیز به آن ها دلبسته بودند. مردی که لورکا و بیگل و نرودا را بهتر از خودشان شناخت و به ما شناساند. مردی که مصاف خطر را برگزید و با وارتان ها شکنجه شد. مردی که از آن نابکارمیگفت که عدالت را برتر از عشق میپنداشت . مردی که دنبال چهره آبی عشق بود.به دنبال لنگری میان خورشید های همیشه میگشت تا از سپیده دم همه ستارگان بی نیازش کند،و با آیدا عزیمت جاودانه را فسخ کرد. مردی که در ویرانی ها ردپای غیاب انسان را میدید . مردی که در خزان عمر به این میاندیشید که آیا گفته است آنچه که میبایست میگفت. مردی که هرگز از مرگ نهراسیده بود چرا که او مرگ را در آوازی غمناک، غمناک زیسته بود. مردی که از آستانه اجبار رقصان گذشت، شادمانه و شاکر مردی که انسان را دشواری وظیفه میدانست و برای نیل به دنیایی بهتر از ما خواست که این اسم اعظم را تصویر کنیم آزادی آزادی...


ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ . ﺭﻭﺯﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯿﺮﻭﺩ ... ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺪﺍﯾﯿﺴﺖ ...

ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ... . . ﺩﺭ ﺩﻝ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ... ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﭘﯿﻨﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ... ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﺘﯿﻤﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ... به صندوق صدقه پول نمی اندازم ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻓﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ... ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﮐﻠﯽ ﺩﻟﺶ ﺷﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...

ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻏﻤﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ... ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻫﺮ ﻧﻮﺯﺍﺩﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺑﻮﺳﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺗﺠﻠﯽ ﺍﻭ ... ﻣﺎﺩﺭﻡ؛. ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯾﮑﯿﺴﺖ . ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ... ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻧها


فریدون فرخزاد


وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

       بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها            

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

       با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

       وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

         بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

         کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

         باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

        چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید

         ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

          باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش 

        می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

تصویربرداری بی سابقه از 4 قلاده پلنگ ایرانی در منطقه حفاظت شده "شیمبار" /مسجدسلیمان / اندیکا


برای اولین بار از 4 قلاده پلنگ ایرانی در منطقه حفاظت شده شیمبار در خوزستان تصویر برداری شد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه خوزستان، احمدرضا لاهیجان زاده، مدیرکل حفاظت محیط زیست خوزستان، اظهار کرد: این تصاویر که به وسیله یکی از محیط بانان منطقه حفاظت شده شیمبار به نام "سید سیف اله هاشمی" تهیه شده است، نشان دهنده سازگاری این گونه در زیستگاه کوهستانی خود است.

وی افزود: در این فیلم از چهار پلنگ ایرانی که در کنار هم بر روی صخره در حال استراحت هستند، تصویر برداری شده است.

لاهیجان زاده ادامه داد: پلنگ ایرانی در مناطق صخره‌ای و کوهستانی شمال استان خوزستان زندگی می‌کند. جمعیت این گونه که در لیست سرخ IUCNدر رده در خطر انقراض قرار دارد، در سالهای اخیر به دلیل تخریب زیستگاه و کم شدن طعمه که عمدتا از کل و بز، گراز ، خرگوش و سایر پستانداران کوچک تغذیه می‌کند، کاهش یافته است. با این حال مناطق حفاظت شده استان خوزستان، مامن و محلی برای ادامه حیات این گونه با ارزش است.مدیرکل حفاظت محیط زیست خوزستان گفت: پلنگ ایرانی با نام علمی panther pardusجزو خانواده گربه سانان ایران است. علاوه بر پلنگ ایرانی گونه‌های دیگر گربه سانان از جمله گربه جنگل گربه وحشی، کاراکال، سیاگوش و گربه شنی در استان خوزستان یافت می‌شود.

وی افزود: منطقه حفاظت شده شیمبار در 100 کیلومتری شمال شرقی مسجدسلیمان و ایذه قرار دارد. مساحت این منطقه 54000 هکتار و عمدتا از جنگل بلوط تشکیل شده است.


منبع خبر : ایسنا

یادگیری



کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم هستی

که خیلی می ارزی.

و می آموزی  و می آموزی

با هر خداحافظی
یاد میگیری

خو رخه لوئیس بورخس


تهمینه میلانی : از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ، به ایشان  بگوییم :   عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط میخواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی . اصلا مهم نیست که همیشه نمره 20 بگیری ، جای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.  عزیزم :از " ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی. حتی نخواه خوشبخت ترین باشی . بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن. همین.  یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.  از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.  از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود. همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و....  می خhواهم بگویم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به " بهترین ،b بیشترین و بالاترین " چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم ....

نقش ایوان

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQljuwNwKf6OszgQglmoreRvwh65ldJJGBrRgTqZ_U4iCkVS8WY6kM8iAs





«ما که اطفال این دبستانیم»


از کتاب و قلم گریزانیم


غالباً تخس و لوس و بی خوابیم


موی ژولیده و پریشانیم


اول ترم فکر شیطنتیم


آخر ترم درس می خوانیم

 

موقع امتحان پایان ترم


بس که درمانده و پشیمانیم،


خیره بر برگه بغل دستی


لاجرم مثل فکس می مانیم! 


بی هدف می رویم دانشگاه


ارزش علم را نمی دانیم


بعد طی مدارج عالی


لنگ شغلی شریف می مانیم


عوض حرفه ای درآمد زا


در مسنجر تمام شب ON ایم! 


سالها لنگ مدرکی هستیم


تا که اقوام را بچزانیم 


خانه از پای بست ویران است


بس که در بند نقش ایوانیم

برنده و بازنده



تفسیرهای آموزنده از بـرنـده و بـازنـده


 
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


سیدنی. جی. هریس نویسنده ای سرشناس و واقع گراست که رموز برنده شدن را در میدان زندگی می شناسد و برای موفقیت در آن، راه های ساده ای پیشنهاد میکند. اگر برنده بودن را به عنوان هدف زندگی خود انتخاب کرده اید و تاکنون فرصت مطالعه کتاب "برنده و بازنده" این نویسنده را نداشته اید، خلاصه این کتاب می تواند راهنمای خوبی برای شما دوستان باشد. در ادامه برخی از ویژگیهای برنده و بازنده را از نظر خواهید گذراند ...

وقتی برنده ای مرتکب اشتباه میشود، میگوید اشتباه کردم.
وقتی بازنده ای مرتکب اشتباه میشود، میگوید تقصیر من نبود.

برنده بیش از بازنده کار انجام میدهد و در انتها باز هم وقت دارد.
بازنده همیشه آنقدر گرفتار است که نمیتواند به کارهای ضروری بپردازد.

برنده به بررسی دقیق یک مشکل می پردازد.
بازنده از کنار مشکل گذشته و آن را حل نشده رها میکند.

برنده میگوید، بیا برای مشکل راه حلی پیدا کنیم.
بازنده میگوید، هیچ کس راه حلی را نمیداند.

برنده می داند به خاطر چه چیزی پیکار میکند و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید.
بازنده آن جا که نباید، سازش میکند و به خاطر چیزی که ارزش ندارد، مبارزه میکند.

برنده با جبران اشتباهش، تاسف و پشیمانی خود را نشان میدهد.
بازنده می گوید "متاسفم"، اما در آینده اشتباه خود را تکرار میکند.

برنده مورد تحسین واقع شدن را به دوست داشته شدن ترجیح میدهد، هر چند که هر دو حالت را مد نظر دارد.
بازنده دوست داشتنی بودن را، به مورد تحسین واقع شدن ترجیح میدهد، حتی اگر بهای آن خفت و خواری باشد.

برنده متعهد میشود.
بازنده وعده میدهد.

برنده گوش می دهد.
بازنده فقط منتظر رسیدن نوبت خود، برای حرف زدن.

برنده از میانه روی و نرمش خود احساس قدرت میکند.
بازنده هرگز میانه رو و معتدل نیست گاهی از موضع ضعف، و گاهی همچون ستمگران فرودست رفتار میکند.

برنده میگوید، باید راه بهتری هم وجود داشته باشد.
بازنده میگوید، تا بوده همین بوده و تا هست همین است.

برنده به افراد برتر از خود، احترام میگذارد، و سعی میکند تا از آنان چیزی بیاموزد.
بازنده از افراد برتر از خود، خشم و نفرت داشته و در پی یافتن نقاط ضعف آنان است.

برنده گامهای متعادلی بر میدارد.
بازنده دو نوع سرعت دارد، یا خیلی تند و یا خیلی کند.

برنده میداند که گاهی اوقات، پیروزی به بهای بسیار گرانی بدست می آید.
بازنده بسیار مشتاق برنده شدن است، در جایی که نه قادر به برنده شدن و نه حفظ آن است.

برنده ارزیابی درستی از تواناییهای خود داشته، و هوشمندانه از ناتوانی های خود، آگاه است.
بازنده از توانایی ها و ناتوانی های واقعی خود بی خبراست.

برنده مشکلی بزرگ را انتخاب می کند، و آن را به اجزای کوچکتر تفکیک میکند، تا حل آن آسان گردد.
بازنده مشکلات کوچک را آنچنان به هم می آمیزد، که دیگر قابل حل شدن نیستند.

برنده می داند که اگر به مردم فرصت داده شود، مهربان خواهند بود.
بازنده احساس میکند که اگر به مردم فرصت داده شود، نامهربان خواهند شد.

برنده تمرکز حواس دارد.
بازنده پریشان حواس است.

برنده از اشتباهات خود درس میگیرد.
بازنده از ترس مرتکب شدن اشتباه، یادگرفته که اقدام به هیچ کاری نکند.

برنده میکوشد تا مردم را هرگز نیازارد، مگر در مواقع نادری که این دل آزاری در راستای یک هدف بزرگ باشد.
بازنده نمیخواهد به عمد دیگران را آزار دهد، اما ناخودآگاه همیشه این کار را میکند.

برنده ثروت اندوزی را وسیله ای برای لذت بردن از زندگی می داند.
بازنده مال اندوزی را هدف خود قرار میدهد،‌ بنابراین گذشته از میزان انباشت ثروت، هیچگاه نمیتواند خود را برنده محسوب کند، و هرگز برنده نمیشود.

برنده ترجیح می دهد که، خود را مسئول شکست هایش بداند، و نه دیگران را ولی وقت زیادی را صرف عیب جویی نمیکند.
بازنده شکستهای خود را ناشی از، تبعیض یا سیاست می داند.

برنده معتقد است، ما با کارهای درست و اشتباه خود، سرنوشت خویش را تعیین میکنیم.
بازنده بیشتر به قضا و قدر اعتقاد دارد.

برنده در چنین موقعیتی احساس میکند که اعتبار خود را برای آینده تقویت می نماید.
بازنده از این که بیش از آنچه می گیرد، بدهد، احساس میکند بازنده است.

برنده در هر شرایطی که قرار بگیرد، آرامش و تعادل خود را حفظ میکند.
بازنده اگر از دیگران عقب به ماند، تندخو و خشن میشود، و اگر جلوتر از دیگران باشد، بی احتیاطی میکند.

برنده میداند که نارسایی های او جزیی از شخصیت وجودی اوست، در حالی که می کوشد تا آثار ناگوار این نقایص را به زداید هرگز تاثیر آنها را انکار نمیکند.
بازنده از این که خود و یا دیگران به نقایص وی آگاهی یابند، هراسان است.

برنده در چنین شرایطی آزادانه، رنجش و آزردگی خود را بیان نموده، تخلیه ی احساسی میکند، سپس مساله را به فراموشی می سپارد.
بازنده هنگامی که از دیگران بدرفتاری میبیند، خشم و ناخشنودی خویش را به زبان نمی آورد و زجر می کشد، و با انتقام گرفتن از خود، شرایط بدتری را پدید می آورد.

برنده میداند که کدام تصمیم ها را به طور مستقل بگیرد، و کدام یک را پس از مشورت با دیگران بازنده نسبت به برندگان حسادت کرده، و دیگر بازندگان را حقیر میشمارد .
بازنده به "استقلال" خود می بالد، در حالیکه به واقع در حال خونسردی است. و به کار گروهی خود می بالد، در صورتی که در حال دنباله روی است، و اراده ای از خود ندارد.

برنده می داند که هر قاعده ای در هر کتابی را می توان نادیده انگاشت جز یکی، "همانی که هستی و میخواستی، باش" ، تنها برگ برنده، در دنیا همین است.
بازنده فکر میکند که برای بازنده شدن و برنده شدن قوانینی وجود دارد.

برنده روی پای خود می ایستد و از اینکه دیگران، به وی تکیه کنند، احساس تحمیل شدن نمی کند.
بازنده به کسانی که از خودش قوی ترند، تکیه میکند و عقده های خود را بر سر افراد ضعیفتر از خویش خالی میکند.

برنده نسبت به فضای اطراف خود حساس است.
بازنده فقط نسبت به احساسات خود حساس است.

برنده در وجود یک آدم بد، خوبی ها را می جوید و روی همین قسمت کار میکند.
بازنده در وجود یک انسان خوب، بدی ها را می جوید. از این رو، به سختی میتواند با دیگران همکاری کند.

برنده در عین حال که تعصبات خود را میپذیرد، تلاش میکند که در هنگام قضاوت کردن بر این تعصبات غلبه کند.
بازنده منکر وجود هرگونه تعصب در خود است، و بنابراین در سراسر عمر، اسیر تعصبات خویش خواهد بود.

برنده هراسی ندارد از اینکه دریک موقعیت ضد و نقیض قرار گیرد، زیرا درافکارش خللی وارد نمی شود.
بازنده سازگار شدن با موقعیتهای ضد و نقیض را به کار شایسته ترجیح میدهد.

برنده بازی سرنوشت، و این حقیقت که شایستگی ها را همواره پاداشی نیست، بی آنکه دیدگاهی بدبینانه داشته باشد، درک میکند.
بازنده بی آنکه بازی های سرنوشت را درک نماید، بدگمان است.

برنده میداند که چگونه میتوان جدی بود، بی آن که خشک و رسمی باشد.
بازنده غالبا خشک و رسمی است زیرا، فاقد توانایی جدی بودن است.

برنده آنچه را که ضرورت دارد، با متانت لازم انجام می دهد، و توان خود را برای راه حل هایی ذخیره می کند که، در آنها از حق انتخاب برخوردار است.
بازنده آنچه را که ضرورت دارد، با حالتی اعتراض آمیز انجام می دهد، و هیچ توان و نیرویی را برای گرفتن تصمیمات اخلاقی مهم باقی نمی گذارد.

برنده ارزش های اخلاقی را، به عنوان تنها منبع قدرت حقیقی می شناسد.
بازنده چون در باطن، برای ارزشهای اخلاقی احترام اندکی قایل است، بیش از ظرفیت خویش در جهت کسب منابع قدرت بیرونی تلاش میکند.

برنده سعی میکند که رفتارهای خود را براساس نتایج منطقی آنها قضاوت کند، و رفتارهای دیگران را، براساس قصد و نیت آنها ارزیابی کند.
بازنده رفتارهای خود را براساس قصد و نیت خویش و رفتارهای دیگران را براساس نتایج آنها ارزیابی میکند.

برنده دیگران را نکوهش می کند ولی آنها را می بخشد.
بازنده چنان بزدل است که قادر به نکوهش دیگران نیست، و چنان حقیر است که قادر به بخشیدن دیگران هم، نیست.

برنده پس از بیان نکته ی اصلی مورد نظرش، لب از سخن فرو می بندد.
بازنده آنقدر به صحبت ادامه می دهد، که نکته ی اصلی را فراموش میکند.

برنده هر امتیازی را که بتواند بدهد، می دهد جز این که اصول بنیادی خود را فدا کند.
بازنده به خاطر هراس از دادن امتیاز به لجاجت خود ادامه می دهد، و این در حالی است که اصول بنیادی اش رفته رفته از بین می رود.

برنده ضعفهای خود را به خدمت توانایی هایش می گیرد.
بازنده توانایی های خود را هدر میدهد، زیرا که آنها را در خدمت ضعفهای خود به کار می گیرد.

برنده در برابر افراد سودمند و ناتوان، یکسان عمل میکند.
بازنده به تملق قدرتمندان پرداخته و ضعفا را تحقیر میکند.

برنده میخواهد مورد احترام دیگران باشد، اما ذهنش را درگیر آن نمیکند.
بازنده برای رسیدن به این هدف، دست به هر کاری میزند، اما سرانجام، با شکست روبه رو می شود و به هدف اش نمی رسد.

برنده حتی زمانی که دیگران وی را به عنوان یک خبره می شناسند، می داند که، هنوز خیلی چیزها را نمیداند.
بازنده میخواهد که دیگران او را یک خبره بدانند، و این نکته که "بسیار کم می داند" را، هنوز نیاموخته است.

برنده گشاده روست، زیرا که میتواند بی آنکه خود را تحقیر کند، بر خطاهای خویش بخندد.
بازنده چون حتی در خلوت خویش، خود را پست و حقیر می شمارد، در حضور دیگران نیز قادر به خندیدن بر خطاهای خود نیست.

برنده نسبت به ضعفهای دیگران، غمخواری میکند، زیرا ضعفهای خود را درک نموده و آنها را پذیرفته است.
بازنده دیگران را به دلیل ضعفهایشان خوار و خفیف می شمارد، زیرا وجود ضعف در درون خود را، انکار نموده و پنهان میکند.

برنده هر کاری که از دست اش بر آید انجام میدهد، و اگر سرانجام شکست خورد، به معجزه امید می بندد.
بازنده بدون آنکه کوچکترین تلاشی کند، به انتظار معجزه می نشیند.

برنده هنگامی که می بیند راهی را که در پیش گرفته است، با مسیر زندگانی او سازگار نیست، هراس از ترک کردن آن، ندارد.
بازنده "نیمه ی راهی" را در پیش گرفته و به آن، ادامه می دهد و اهمیتی نمیدهد که به کجا منتهی می شود.

برنده تا دم مرگ بیشتر از آنچه که از دیگران میگیرد، می دهد.

بازنده تا پای جان از این توهم دست بر نمیدارد که، "پیروزی" یعنی بیش از آنچه که می دهی، بستانی.


ترجمه و نگارش : خانم الهام مصلح راد

دنیا


حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای

گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟

گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ای!

گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ای!

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟

گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ای!

"ابوسعید ابوالخیر"

 

معنویت و زندگی


 

شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است ، که هر زمان بر پهنای خود می افزاید و در منتهای بزرگی هیچ می شود

 ویلیام شکسپیر


سالمن ، فیلسوفی است که معنویت را ‘شورمندی های فکورانه و والای زندگی’ می داند که بیش از هرچیز عشق، اعتماد و تکریم را شامل می شود و شخص معنوی را کسی می داند که ‘مطابق با آن شورمندی ها زندگی را بگذراند’...معنویت اعتماد و اصرار دائمی است بر این که عالم هستی دلپذیر و زندگی معنادار است، جهان در پی این نیست که تو را از پای درآورد، و برنامه های تدافعی عدم اعتماد و بدگمانی غیر ضروری و خود ویرانگر اند.


معنویت، از واژة لاتین، spiritus ، به معنی روح زندگی نشأت می گیرد ، همچنان که هیوستن اسمیت به بیان آن می پردازد شیوه ای از بودن و تجربه کردن باشد که از طریق آگاهی از ساحت متعال حاصل می شود و با ارزش های قابل فهم خاصی در مورد خود، دیگران، طبیعت، زندگی، و هر آنچه که انسان آن را امری غایی می یابد توصیف شود’، یا آنچنان که مازلو به آن می نگرد ‘اساساً با "تجربه های اوج" یا مواجهه های عرفانی ای مرتبط  باشد که با احساسات شدید حیرت، خشوع، خلسه، و جذبه توصیف می شود’، شیوه ای است که انسان ها در تلاش خود برای یافتن و حفظ کردن امر قدسی در زندگی خود به کار می گیرند.’ معنویت می تواند به رضایت از زندگی مرتبط شود بدین معنا که، انسان های معنوی می توانند قادر شوند به طرز قابل قبولی رخدادها را تبیین کنند، احساس صمیمیت با خداوند داشته باشند، زیبایی موجود در عالم را درک کنند، آرامش را در باورهای دینی خود بیابند، و احساس کنند که زندگیشان دارای مقصدی است.

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند 

          وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن 

        شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت 

        جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

     شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

           یادگاری که در این گنبد دوار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

      که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

                              شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

گاندی خطاب به معشوقه اش


خوبِ من ، هنر در فاصله هاست
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.
تو ، نباید آن کسی باشی که من می خواهم ،
و من نباید آنکسی باشم که تو می خواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی

یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .

من باید بهترین خودم باشم برای تو

و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ….

خوب ِ من ، هنرِ عشق در پیوند تفاوت هاست

و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها

تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند

که ، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .

انـدازه مـی گـیـری!
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی!
مقـایـسـه مـی کـنـی!
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد

بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای،
به قـدر یـک ذره،
یک ثانیه حتی!
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هاست ………

 

زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت ،
بهاری که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی...

 

یک سری استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اون ها رو توی یه
هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که "
این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!"
وقتی اساتید محترم این خبر رو شنیدن، همه از دم اقدام به فرار کردن!
همه رفتن به سمت در خروجی، به جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود!
ازش پرسیدن: چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!
استاد با خونسردی گفت
اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای منه که شک دارم پرواز بکنه. حتی روشن هم نمیشه؟؟؟!!!

داستانی زیبا از پائلو کوئیلو

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود : 

 مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. 

 متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند . 

 اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند




.

زندگی یعنی چه ؟


پسرک پرسید:زندگی یعنی چی؟ مادرش کمر راست کرد و گفت: یعنی اینکه بشینی درس بخونی، دکتر بشی. گفت: فقط همین؟ مادرش گفت: خوب… غذا بخوری، بزرگ بشی. اصلا ببینم تو به این چیزا چیکار داری؟ برو بشین سر درس ات.

پسرک از خانه بیرون رفت. کنار بازارچه قهوه خانه ای بود. پیرمردی نشسته بود و قلیان می کشید. پسرک از پیرمرد پرسید: زندگی یعنی چی؟ پیر مرد دود قلیان را بیرون داد و بعد از کشیدن آهی گفت: یعنی اینکه بدنیا بیای، بزرگ بشی، پیر بشی و بعدشم… گفت: بعدشم چی؟ پیرمرد گفت: بعدش رو وقتی موقعش شد میفهمی.
پسرک رفت و رفت تا به یک مرد جوان رسید و سوال خود را از جوان پرسید.  زندگی یعنی چه؟ مرد جوان خنده تلخی کرد و گفت: یعنی اینکه عاشق بشی، دیوونش بشی بعدش یهو… پسرک گفت: بعدش یهو چی؟ جوان گفت: هیچی، زندگی یعنی همین دیگه.
پسرک رفت و به یک زن خیاط رسید . از او پرسید : زندگی یعنی چه ؟و زن جوابش رو داد: زندگی یعنی این چرخ خیاطی من، باید بچرخه تا زندگی من هم بچرخه زندگی یعنی چرخیدن  یعنی کار کردن. آدم با کار زنده است. اگه کار نکنی نه شکمت سیر میمونه نه میتونی لباس بخری بپوشی نه هیچ چیز دیگه. پسر نگاهی به چرخ خیاطی انداخت و رفت.
به یک سگ ولگرد رسید و از او هم پرسید: زندگی یعنی چی؟ سگ گفت: یه سرپناه داشته باشی و غذای خوب بخوری تا مثل من تو زباله ها دنبال غذا نگردی. پسر تکه نان خشکی از جیبش در آورد و به سگ داد. سگ هم دمش را جنباند.
پسر رفت و رفت و از کوه ها و جنگل ها گذشت و بدنیال معنی زندگی گشت ولی نمی دانست که خود دارد در زندگی قدم می گذارد.زندگی از نظر اون این بود:
              زندگی یعنی به دنبال معنی زندگی گشتن!!!!!.....
******

به کوچه ای وارد شدم
پیری از آنجا خارج می شد
پیر گفت نرو بن بست است!
گوش نکردم و رفتم
بن بست بود و برگشتم
به سر کوچه که رسیدم
دیگر پیر شده بودم !!!




روز معلم بر همه پیشگامان و رهپویان وادی علم و معرفت مبارک


چنین فضل ازسوی یکتا خداست       که داناییش بس همه خلق راست


مقام معلم بودن را خدا، بعد از آفرینش قرارداد. مخلوقی را که هیچ نمی دانست،

به وسیله قلم آموزش داد که

این از اوج خلاقیت و هنر شگفت خداوند در امر آفرینش حکایت دارد:

@@@@@@
چو قاف قدرتش دَم بر قلم زد           هزاران نقش بر لوح عدم زد

 

از این رو، می توان گفت که هنر شگفت معلمی از آن خداوند عالم است.

بدون شک تعالی جوامع وپیشرفت های معنوی و مادی بشر مرهون تعلیم و تربیت افراد است برای اینکه همه از منبع زلال ایمان، معرفت، تعهد و ایثار معلم سیراب می شوند.از این منظر همه جوامع وامدار استادانی است که بحق چراغ هدایت بشریت را به تاسی از پیامبر اعظم ( ص ) روشن و فروزان نگاه داشته اند.


قدر تو خدای داند و بس


اونیز معلم است و استاد

 

این عصاره الطاف الهی و این موهبت گرانقدر را  خداوند حکیم به افراد برگزیده یعنی انبیا و اولیای نیک خود عنایت نموده است تا برای تحقق هدف غایی خلقت یعنی رسیدن به کمال انسانی ، مسیر هدایت را به بشر بیاموزند واز این روست  که معلمی شغل انبیا شد وتعلیم و تعلم به صورت سنت نیکوی الهی درآمد.


من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه 


                       ذره ای  بودم  و  مهر  تو  مرا  بالا  برد


و زیباست کلام حکیمانه فردوسی بزرگ


که ایزد مقامی ببخشد بلند     برآنان که دربحر دانش درند

بر اعمال روشن، به سرضمیر    همه هست آگه خدای خبیر

 

روزجهانی کارگرگرامی باد



تمام روزهای شکوفا از تلاش ، روز تو باد !

دست های خسته ات ،


پر برکت باد!


توانِ دست هایت را می ستایم


ای سازنده ترین نقش هستی در قاموس آفرینش


روز کارگر مبارک

تقدیم به همه مادران



دکتر شریعتی می گوید: 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

 

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...

 

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف  

 

قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...

 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

 

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

 

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای  

 

صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های  

 

لرزان  مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای  

 

را  به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

 

 

 و این، رنج است... 

 

  

و من چنین میگویم :  

 

 همه در برابرت سر تعظیم فرود می آورندزیرا تمامی زندگی ما به خاطر ایثار و مهر مادرانه ات ، شکوه عشق عارفانه ات و  صفای صادقانه ات  معنا می یابد


چون هستی من ز هستی اوست /تا هستم و هست دارمت دوست


 

             روزت مبارک 

عید شما مبارک

کهن عید ایران زمین بر همه عزیزان

مبارک و خجسته باد

امیدوارم امسالتون بدتر از سال آینده باشه






نوروز روز نخستین آفرینش است

     اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است ، مسلماً آن روز ، 
       نوروز بوده است ، مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه
       و نوروز نخستین روز آفرینش است . ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند
       و رود ها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ،

پس نوروز روزشکفتن است ،روز آغاز

،آغازی برای تحول وحرکتی به سمت بهبود


آید بهار و پیرهن بیشه نو شود

نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو

زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود


با سلام
سایت گوگل دوباره رای دادن برای تغییر نام خلیج فارس رو قبول می کنه
30 ثانیه هم طول نمیکشه
در رای گیری پیشین سهم ما تقریباً بیش از 79% در مقابل کمتر از 21% بود اما امروز تعداد رای دهنده ها به بیش از 4700،000 نفر رسیده و
با تاسف فراوان سهم ما از 79% به 51% رسیده .نگذاریم تاریخ پر افتخارمان دستخوش زیاده خواهی شیوخ مرتجع منطقه گردد و خدای ناکرده به هر گزک و بهانه اقدامی برای تغییر نام خلیج فارس به نام جعلی خلیج ع ر ب ی منجر شود
پس رو این لینک کلیک کنید و رای بدید
http://www.persianorarabiangulf.com/index.php
لطفا این پیام رو به هر کسی که میتونید، ارسال بفرمایید.

جشن چهارشنبه سوری مبارک





 در  وانفسای غروب آخرین سه شنبه سال
برای زدودن افکارمان از سیاهی و پلیدی
آتشی بیافروزیم ، کینه ها را بسوزانیم
و سرخی عشق را از شراره های آتش بگیریم

چهارشنبه سوری بر همه ایرانیان پاک نهاد مبارک

آزمایشات روانشناسی مشهور ی که  در شناخت انسان

از رفتارها و علایقشان تحول ایجاد کردند

«یک واقعیت عجیب این است که هر انسانی، راز و رمزهای ژرفی برای بقیه دارد.»

روانشناسی دریچه‌ای است برای کشف چگونگی ادراک ما از دنیا و اینکه رفتارهای ما ناشی چه انگیزه‌ها و علایقی هستند.

در قرن گذشته، آزمایش‌های روانشناسی کلاسیک و مشهوری انجام شده‌اند که حقایقی عجیبی در مورد طبیعت ما را افشا کرده‌اند.

در این پست نگاهی داریم به ۱۰ تا از آنها:

۱- همه ما ظرفیت انجام رفتارهای شیطانی را داریم:

آزمایش استنفورد را بسیاری مشهورترین آزمایش روانشناسی تاریخ می‌دانند. این آزمایش در سال ۱۹۷۱ انجام شد و نشان داد که چگونه شرایط اجتماعی می‌توانند رفتار انسان را تحت تأثیر قرار بدهند.

در این آزمایش پژوهشگران به رهبری «فیلیپ زیمباردو»، یک زندان جعلی در طبقه پایین ساختمان روانشناسی استنفورد ایجاد کردند، سپس ۲۴ دانشجو را که هیچ کدام سابقه جنایی یا اختلال روانپزشکی نداشتند، انتخاب کردند، آنها را دو دوسته کردند، گروهی را زندانی کردند و گروهی را مأمور زندانبان.


سپس پژوهشگران با دوربین‌های مخفی رفتار زندانی‌ها که ۲۴ ساعته حبس بودند و نیز رفتار زندانبان‌ها را که در شیفت‌های ۸ ساعته کار می‌کردند، مطالعه کردند.

این آزمایش قرار بود، دو هفته ادامه پیدا کند، اما تنها بعد از شش روز متوقف شد، دلیلش هم رفتار خشن و سوء استفاده‌های زندانبان‌ها از زندانی‌ها بود، آنها حتی در بعضی از موارد زندانی‌ها را شکنجه روانشناسی می‌کردند، به همین خاطر پژوهشگران که استرس روحی شدید و اضطراب زندانی‌ها را مشاهده کرده بودند، مجبور به قطع آزمایش شدند.

زندانبان‌ها خشم خود را سر زندانی‌ها خالی می‌کردند، آنها را برهنه می‌کردند، کیف‌هایی روی سر آنها قرار می‌دادند، حتی آنها را وادار می‌کردند که فعالیت‌های جنسی تحقیرکننده انجام بدهند.


۲- ما به چیزهایی که درست جلوی چشممان هم هستند، توجه نمی‌کنیم!

در سال ۱۹۹۸، پژوهشگران دانشگاه هاروارد و کنت آزمایش جالبی انجام دادند. آنها از یک هنرپیشه خواستند که به یک پردیس دانشجویی برود و از رهگذران، نشانی‌ای را بپرسد. در همین حین، دو مرد که دربی چوبی را حمل می‌کردند، باید چند ثانیه از بین رهگذر و هنرپیشه، عبور می‌کردند، طوری که در به طور کامل، امکام دید مستقیم آن دو را از بین ببرد و بین آنها سد ایجاد کند. همزمان، هنرپیشه اول، با هنرپشه دومی که قد و اندام، آرایش مو و حتی صدای متفاوتی داشت، عوض می‌شد، جالب بود که نیمی از موارد، رهگذران متوجه تعویض هنرپشه نمی‌شدند.

به این پدیده اصطلاحا change blindness گفته می‌شود.


۳- به تأخیر انداختن لذات، برای ما دشوار است.

در دهه ۱۹۶۰ پژوهشگران آزمایش مشهور دریگری انجام  دادند که هدف از آن سنجش میزان مقاومت کودکان پیش‌دبستانی در برابر لذات آنی بود. از روی همین آزمایش آنها نکات ارزشمندی در مورد قدرت اراده و انضباط شخصی دریافتند.

در این آزمایش به کودکان ۴ ساله در اتاقی که در آن روی میزی ظرف شیرینی قرار داده شده بود، گفته شد که اگر ۱۵ دقیقه تا بیاورند و شیرینی نخورند، وقتی پژوهشگر برگردد، به جای یک شیرینی، دو عدد دریافت خواهند کرد.

بیشتر بچه‌ها، نخست گفتند که صبر خواهند کرد، اما بیشتر آنها طاقت نیاورند و قبل از بازگشت پژوهشگر، شیرینی خوردند.

آنهایی که هم تاب آورده بودند، غالبا از تکنیک‌های اجتناب استفاده کرده بودند، مثلا رویشان را به سوی دیگری گرفته بودند یا چشمانشان را با دست پوشانیده بودند.

بعدها مشخص شد که آنهایی که طاقت آورده بودند، احتمال چاقی، اعتیاد یا مشکلات رفتاری کمنری در زمان نوجوانی داشتند و در باقی عمر موفق‌تر بودند.


۴- آزمایش میلگرم: تجربه تکانه‌های اخلاقی ناسازگار:

آزمایش میلگرم، یک آزمایش روانشاسی اجتماعی است که توسط استنلی میلگرم انجام شد. این آزمایش برای این طراحی شده بود که میل شرکت‌کنندگان در آزمایش را به اطاعت از قدرت و انجام اعمالی بر خلاف تمایلات و اخلاقیاتشان را بسنجد.این آزمایش در جولای سال ۱۹۶۱، ‌درست سه ماه بعد از شروع دادگاه آیشمن -جنایتکار نازی- به انجام رسید. میلگرم می‌خواست به این سؤال بغرنج آن سال‌ها پاسخ بدهد: آیا آیشمن و میلیون‌ها آلمانی دیگر تنها از دستورات پیروی می‌کردند یا می‌توانیم آنها را همدست بدانیم؟ چگونه یک شهروند عادی تنها با اطاعت از دستورات مافوقش به موجودی متفاوت تبدیل می‌شود؟

نحوه انجام آزمایش:
به کسانی که داوطلب آزمایش میلگرم می‌شدند،  چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمی‌شد.

هر شخص داوطلب به اتاقی برده می‌شد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند محقق طرح جا می‌زد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا می‌شد، شخص دیگری بود (یادگیرنده) که تظاهر می‌شد، شخصی است که آزمایش‌های مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.

نحوه انجام تست به این صورت بود که سوژه اصلی آزمایش باید یک سری کلمات جفتی را از روی کاغذ می‌خواند، ‌مثلا: دیوار-پرنده، قرمز-دیروز، دانش-آب. سپس سوژه آزمایش باید حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه تست می‌کرد و از یادگیرنده می‌خواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلا بعد از شنیدن کلمه دانش، باید می‌گفت: آب.

در صورتی که یادگیرنده پاسخ نادرست می‌داد، سوژه آزمایش موظف بود که با فشار دادن یک دکمه به یادگیرنده شوک الکتریکی وارد کند و اگر اشتباه یادگیرنده تکرار می‌شد، سوژه می‌بایست ۱۵ ولت بر شدت شوک می‌افزود و این کار را ادامه می‌داد!

البته در این آزمایش واقعا خبری از شوک نبود! از قبل صداهای ناله‌ای متناسب با هر درجه شوک، روی نوار ضبط شده بود و همزمان با هر شوکی که معلم می‌داد، صدایی متناسب با درجه شوک پخش می‌شد.

برای دراماتیک کردن این آزمایش به سوژه قبل از آغاز آزمایش گفته می‌شد که یادگیرنده ناراحتی قلبی دارد! در ضمن وقتی درجه شوک خیلی زیاد می‌شد، کسی که نقش یادگیرنده را بازی می‌کرد باید به دیوار حائل بین اتاق سوژه و خودش باید می‌کوبید و در صورتی که افزایش درجه شوک ادامه می‌یافت، برای تظاهر به ناراحتی شدید فرد یادگیرنده، همه صداها قطع می‌شد!

پیداست که بسیاری از شرکت‌کنندگان وقتی درجه شوک بالا می‌رفت، نگران می‌شدند. بعضی‌ها وقتی شوک به ۱۳۵ ولت می‌رسید، کار را متوقف می‌کردند و در مورد هدف آزمایش سؤال می‌پرسیدند اما وقتی به آنها گفته می‌شد که مسئولیتی متوجه آنها نخواهد شد، بیشتر آنها به کارشان ادامه می‌دادند! تعداد کمی هم وقتی صدای ناله‌های یادگیرنده‌ها را می‌شنیدند، خنده عصبی می‌کردند و علایم تنش از خود بروز می‌دادند.

اگر سوژه‌ها می‌خواستند دست از کار بکشند به آنها نظیر این جملات گفته می‌شد: لطفا ادامه بدهید – آزمایش به عدم توقف شما نیاز داد – شما انتخاب دیگری ندارید و باید ادامه بدهید – کاملا ضروری است که ادامه بدهید.

با این همه چنانچه با همه این تاکیدات، باز هم سوژه‌ها سعی در توقف کار داشتند، آزمایش متوقف می‌شد. در غیر این صورت تا رسیدن ولتاژ به ۴۵۰ ولت آزمایش ادامه داده می‌شد.

نتایج آزمایش میلگرم: قبل از انجام آزمایش، میلگرم هم از دانشجویان سال بالایی ییل و هم از همکارانش نظرسنجی کرد و از آنها خواست که پیشبینی کنند، چند درصد افراد مورد آزمایش، به درجه شوک‌های بالا و خطرناک می‌رسند، اکثریت افرادی که نظرشان خواسته شد، معتقد بودند که افراد بسیار کمی حاضر می‌شوند، شوک‌های با درجه بالا بدهند. شاید شما هم اگر بار اول شرح چنین آزمایشی را می‌شنیدید، نظر مشایهی می‌داشتید.

اما در کمال تعجب ۲۶ نفر از ۴۰ نفر فرد مورد آزمایشبه شوک‌های بالای ۴۵۰ ولتی رسیدند! تنها یک شرکت‌کننده قبل از رسیدن درجه شوک به ۳۰۰ ولت آزمایش را متوقف کرد. البته عده زیادی کار به صورت موقت متوقف کردند و حتی صحبت از برگرداندن مبلغی کردند که برای شرکت در آزمایش به آنها داده شده بود، اما عملا بیشتر آنها به کار خود ادامه دادند.

 میلگرم این آزمایش را در جاهای دیگری با اندک تفاوت‌هایی انجام داد و به نتایج مشابهی رسید. یک متاآنالیز که توسط یک دانشمند همکار میلگرم، انجام شد نشان داد که درصد افرادی که به شوک‌های درجه بالا رسیدند، تقریبا ثابت و در حد ۶۱ تا ۶۶ درصد است.

نکته جانبی جالب دیگر در این سری آزمایشات این بود که هیچ یک از شرکت‌کنندگان، حتی آنهایی که آزمایش را ترک کردند، اصرار یا پیشنهادی بر موقوف شدن خود آزمایش مطرح نکردند و به علاوه هیچ یک اتاقشان را برای کنترل کردن سلامتی یاگیرنده ترک نکردند!

نتایج این آزمایش بحث و جدل‌های بسیاری را باعث شد، یک روزنامه نوشت که آزمایش میلگرم نشان داد که چه خطراتی در کمین روی سیاه طبیعت انسان است.

۵- دستیابی به قدرت، حتی به صورت محدود، باعث می‌شود خودمان را گم کنیم!

چرا وقتی بعضی از افراد به قدرت می‌رسند، رفتار ناپسندی با زیردستان خود پیدا می‌کنند و به آنها بی‌احترامی می‌کنند.

در سال ۲۰۰۳ پژوهشی انجام شد، در این پژوهش، دانش‌آموزان به گروه‌های ۳ نفری تقسیم شدند، در هر گروه، ۲ نفر می‌بایست یک مقاله تحقیقی با کمک هم می‌نوشتند و نفر سوم باید مقاله را ارزیابی می‌کرد، بر اساس همین ارزیابی به دو نویسنده دیگر، حق‌التحریر داده می‌شد.

در حین آزمایش برای هر گروه، در ظرفی پنج کلوچه آوردند، مشخص شد که غالبا ارزیاب گروه است که کلوچه چهارم را با دهان باز می‌خورد!

به صورت کلی اعطای قدرت به افراد در آزمایش‌های روانشناسی باعث می‌شود که آنها رفتار توأم با خطر بیشتری در پیش بگیرند، در مذاکرات، پیشنهاد اول را آنها بدهند، به دیگران تحکم کنند و به صورت فیزیکی دیگران را لمس کنند.


۶- ما دوست داریم که در جامعه به گروه‌هایی بپیوندیم، به آن گروه وفادار بمانیم با گروه‌های دیگر کشمکش داشته باشیم.

چرا گروه‌های متعارض در جامعه شکل می‌گیرد، در دهه ۱۹۵۰ آزمایش جالبی در این مورد انجام شد.

رهبر پژوهش -مظفر شریف- در یک اردوی تابستانی، دو گروه ۱۱ نفری از پسربچه‌های ۱۱ ساله درست کرد. اسم یک گروه را عقاب‌ها گذاشت و اسم گروه دیگر را مارهای زنگی.

دو گروه جدا از هم، در اردو تفریح می‌کردند و اعضای هر گروه با هم صمیمی شدند. در این حین هم اطلاعی از گروه دیگر نداشتند.

وقتی دو گروه به هم پیوستند و در بازی‌هایی به صورت مشترک شرکت کردند، تعارض بین دو گروه آشکار شد، طوری که حتی از خوردن غذا با هم نیز اجتناب می‌کردند.


در مرحله بعدی آزمایش، «شریف» سعی کرد، این دوپارگی را تقلیل دهد، نخست خواست آنها را با انجام تفریحات مشترک به هم نزدیک کند، اما موفق نشد. بعدا با مکلف کردن آنها برای حل مشترک بعضی از مسائل، دوپارگی بین دو گروه رنگ باخت.

۷- بهانه شادی‌مان، می‌تواند تنها «یک» چیز باشد: عشق!

چه چیزی باعث احساس خوشبختی طولانی‌مدت و رضایت‌مندی در زندگی می‌شود؟ عشق!

برای این کار یک تحقیق جالب به مدت ۷۵ سال در هاوارد برگزار شد و زندگی ۲۶۸ دانشجوی مرد، در این مدت طولانی مورد بررسی قرار گرفت. تحقیق در کلاس‌های درس در سال‌های ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۰ شروع شد و تا زمانی که سوژه‌های آزمایش ۹۰ ساله شده بودند، همچنان ادامه داشت.

روانشناسی به نام جورج ویلانت، رهبری این آزمایش را برعهده داشت، او می‌گوید که خوشبختی دو محور دارد: یکی از آنها عشق است و دیگری پیدا کردن راهی برای تطابق به زندگی، طوری که «عشق» از دستمان نرود.

یک مورد جالب شخصی بود که گمان می‌رفت، کمترین میزان پایداری در زندگی آینده‌اش را داشته باشد، چرا که دست به خودکشی زده بود، اما همین شخص در انتهای زندگی خود، یکی از خوشبخت‌ترین بود، چرا که همه زندگی‌اش در جستجوی عشق بود!

۸- احساس درونی عزت نفس و موقیعیت اجتماعی خوب، می‌تواند منجر به طول عمر بیشتر شود!

با تحقیق که در مورد نامزدها و برندگان جایزه اسکار شده است، مشخص شده است که آنهایی برنده جایزه شده‌اند، به طور متوسط ۴ سال بیشتر از آنهایی که نامزد شده‌اند، اما برنده نشده‌اند، عمر می‌کنند!


۹- ما به طور پپوسته، تلاش می‌کنیم وانمود کنیم که تجاربی که داشته‌ایم و کارهایمان، از منطقی تبعیت می‌کنند

در سال ۱۹۵۹، روانشناسی به نام لئون فستینگر، آزمایش جالبی انجام داد. او از سوژه‌های آزمایش خواست که یک ساعتی به کارهای بیهوده‌ مشغول شوند، مثلا کشیدن میخ!

در انتهای آزمایش سوژه‌های آزمایش دو دسته شدند، به یک دسته  یک دلار و به دسته دیگر ۲۰ دلار داده شد تا بک ناظر بگویند که کارهایی که انجام داده‌اند، برایشان مفرح بوده است.

اما جالب این بود که دسته‌ای که تنها یک دلار گرفته بودند، فعالیت‌شان را لذت‌بخش‌تر از دسته دیگر توصیف کردند. دلیلش هم این بود که این دسته نیاز داشتند با دروغ گفتن، یک ساعت زمانی را که با کاری احمقانه، تلف کرده بودند، به نوعی توجیه کنند و وانمود کنند که کارشان منطقی داشته است.

به عبارت دیگر، ما دوست داریم برای منطقی به نظر رسیدن کارهایمان، به خودمان دروغ بگوییم.

۱۰- ما ناخودآگاهانه، بر اساس یک سری کلیشه و پیش‌فرض‌ها در مورد بقیه قضاوت می‌کنیم

ممکن است ندانیم و یا نخواهیم اعتراف کنیم، اما ما زمانی که در مورد یک کلاس اجتماعی، حرفه، نژاد، جنسیت یا قومیت حرف می‌زنیم، ناخودآگاه صفاتی را برای همه اعضای آن گروه، تصور می‌کنیم. و اگر خودمان هم متعلق به یکی از این گروه‌ها باشیم، کلیشه‌هایی را به خودمان تعمیم می‌دهیم.

بر این اساس جان بار -روانپزشک مقیم نیویورک- آزمایشی انجام داد و در آن گروهی از افراد را در معرض لغات و اصطلاحاتی قرار داد که بیشتر افراد در ذهن آنها را به عنوان خصوصیات افراد سالخورده می‌شناسند: مثلا انعطاف‌ناپذیر، خودخواه، سفید، محتاج کمک.

ثابت شد که شنیدن این کلمات و درگیر شدن ذهنی افراد با آنها، باعث می‌شود که آنها ناخودآگاه آنها کند شوند و حتی شتاب گام برداشتن آنها کم شود!



یادگیری



کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم هستی

که خیلی می ارزی.

و می آموزی  و می آموزی

با هر خداحافظی
یاد میگیری

خو رخه لوئیس بورخس

دل هایتان بهاری ایام بکام


تشبیه انسان و طبیعت

نوروز و تحول طبیعت در ادبیات


مولانا:

ز بهاران کی شود سرسبز سنگ       خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ

سال‌ها تو سنگ بودی دلخراش        آزمون را یک زمانی خاک باش


ای برادر عقل یک دم با خود آر         دم بدم در تو خزانست و بهار



عطار

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم رو عنبر فشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

ز هر سوی چمن جویی روان شد

 

باباطاهر


عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه و صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان در این فصل

که دنیای دنی بی اعتباره


سعدی 

سعدی نیز مانند مولوی تغییر حال را از صفات آدمی می‌داند.
نگویم لب ببند و دیده بر دوز       ولیکن هر مقامی را مقالی
زمانی درس علم و بحث تنزیل        که باشد نفس انسان را کمالی
زمانی شعر و شطرنج و حکایت         که خاطر را بود دفع ملالی
خدایست آنکه ذات بی‌نظیرش        نگردد هرگز از حالی به حالی


حافظ

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود       

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

این نوبهاری ست فرح بخش که به امید بازگشت دگرباره اش، بلبلان بینوا ستمهای فراوان از فصل سرما دیده و سختی های اوج سرما، یعنی دی ماه، را تحمل کرده اند:

  چه جورها که کشیدند بلبلان از دی         به بوی آن که دگر نوبهار باز آید

 



ایام بهار است و گل و لاله و نسرین
از خاک بر آیند تو در خاک چرایی؟
چون ابر بهاران بروم زار بگریم
بر خاک تو چندان که تو از خاک بر آیی


گذرگاه زمان



در خلسه سپری شده یک سال غفلت

 درفراز و فرود سرنوشت

و در انتظار نوشخند بهار،

قطار زمان را نظاره گریم

که می خرامد و می خروشد با دود و بوق


پس بی هیچ پاداشی خرج محبت کنیم

زیرا ما تنها خاطره ایم




***************


در گذر گاه زمان

خیمه شب بازی دهر،

با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد.

عشقها میمیرند،

رنگ ها رنگ دگر میگیرند...

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین . چه تلخ

دست ناخورده به جا میماند

 

                                         مهدی اخوان ثالث

جان چیست




جان چیست غم و درد و بلا را هدفی
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
القصه پی شکست ما بسته صفی
مرگ از طرفی و زندگی از طرفی


                                                                 ابوسعید ابوالخیر

بر سینه سنگ ها

                                                بیاد همه عزیزان از دست داده


برسنگ هاچه نوشته اند

که سینه ها

اینسان

می سوزد از خواندن آن!

 

درکشاکش آه های من

همواره

کسی درپریشانی خودمی گرید!

 

خلقی که می رود

باچشمان منتظر

باورخواهدکرد

رازشگفت این جادو را!

 

اکنون بنگر

برسنگ ها

نام کسی حک می شود

اکنون بنگر!


***یارمحمداسدپور***



بایادپدرم که علیرغم گذشت سال ها جایش همیشه خالیست


آن یارکزو خانه ماجای پری بود            سرتاقدمش چون پری ازعیب بری بود


یادش بخیروروحش شاد


خورشید را باور دارم  حتی اگر نتابد

به عشق ایمان دارم  حتی اگر آن را حس نکنم

به خدا ایمان دارم  حتی اگر سکوت کرده باشد .



دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی



*******



ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند


                              شاملو


برخی اول نگرند، برخی آخر نگرند. اینها که آخر نگرند عزیز و بزرگوارند، آنها که اول نگرند خاص ترند. میگویند:چه حاجت تست که به آخر نظر کنیم؟ چون گندم کشته اند در اول، جو نخواهد رستن در آخر. و قومی دیگر خاص ترند که نه به اول نظر می کنند نه آخر و غرقند در حق. و قومی دیگر غرقند در دنیا، به اول وآخر نمی نگرند از غایت غفلت.


 

                                                                        مولانا / فیه ما فیه


پویندگی


خطی نوشته بود :

 

" من گشته ام نبود

تو دیگر نگرد

نیست "

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای اینهمه سرگشتگی گریست

در جستجوی آب حیاتی ؟

در بیکران این ظلمت آیا

در آرزوی رحم ؟ عدالت ؟

دنبال دوست ؟ عشق ؟

ما نیز گشته ایم ...

و آن شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر ...

آیا تو نیز چنان او انسانت آرزوست ؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان

ما را تمام لذت هستی به جستجوست

پویندگی تمام معنای زندگی است

هرگز نگرد نیست

سزاوار مرد نیست

این نیز بگذرد



همیشه در سختی ها می گویم این نیز بگذرد

              هنوز هم می گویم.....


  اما


حالا می دانم آنچه می گذرد عمر من است

                  نه سختی ها !!!!

سرود گل




با همین دیدگان اشک آلود ،
از همین روزن گشوده به دود ،
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،
به بهاری که می رسد از راه ،
چند روز دگر به ساز و سرود .

ما که دل های مان زمستان است ،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد ،
ما که پای امیدمان فرسود ،
ما که در پیش چشم مان رقصید ،
این همه دود زیر چرخ کبود ،

سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود
مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود !
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود .
وز نفس های تند زهرآگین ،
باد ، همرنگ شعله بر می خاست،
دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، کرد با جهان پیوند
دوستی ، گفت با زمین بدرود ...

شاید ای خستگان وحشت دشت !
شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری که می رسد از راه ،
گل خورشید آرزوهامان ،
سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اکنون کبوتران امید ،
بال در بال آمدند فرود ...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

                 فریدون مشیری

روزدرختکاری مبارک


                       ارزش بودن راهمیشه از اندیشه های یک لحظه نبودن

می توان فهمید!


زنده یاد سیاوش کسرایی

تو قامت بلند تمنایی ای درخت!

همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زیبایی ای درخت!

وقتی که باد ها
در برگ های در هم تو لانه می کنند
وقتی که باد ها
گیسوی سبز فام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت!
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیانگر غمین خوش آوایی ای درخت!

در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت!

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت!

سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت!


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه،
یادگاری جاودانه

            بر تراز بی بقای خاک...

شاملو

امید

 

  زندگی کتابیست پر ماجرا هرگز آن را به خاطر یک ورقش دور مینداز


اغلب یاس و نا امیدی چیزی جز دلسرد شدن ذهن ما نسبت به تحقق نیافتن رویا هایمان نیست . شاید گاهی تصور می کنیم در شرایط کنونی رویایی در سر نداریم و به همین دلیل هم مایوس و افسرده هم نمی باشیم اما وقتی به گذشته خود نگاه کنیم می بینیم که در زندگی خود نسبت به انجام برخی امور ذوق و شوق زیادی داشته ایم و بجای اینکه برای رسیدن به آنها همت کنیم  اما چون برای بدست آوردن آن برنامه ریزی و تلاشی نکرده بودیم ناخواسته آنها را نادیده گرفته ایم و در ضمیر خود آنها را دفن نموده ایم و این در واقع آغاز ناامیدی و یاس می باشد.

 بعضی افراد به خود دروغ می گویند و اینگونه به خود تلقین می کنند که آنچه اکنون دارند همان چیزی است که می خواسته اند. مانند فردی که می خواهد مدیر یک سازمان بزرگ باشد و برای خود کار کند اما در عمل فقط به یک سرپرستی ساده و کار کردن با دستمزدی ناچیز رضایت می دهد در حقیقت به نا خودآگاه خود می گوید که مدیر شدن راهی طولانی و خسته کننده است و استرس زیادی را برای بالا رفتن از پله های ترقی باید تحمل کنم پس بهتر است از خیر آن بگذرم.حتی بعضی از افراد کم کم به دروغی که به ناخود آگاه خود می گویند اعتقاد پیدا می کنند و دچار تضادی می شوند که منجر به افسردگی شدید می شود. بدیهی است تا زمانیکه رویاهای خود را زنده نکنید افسرده باقی خواهید ماند.


 راه حل ؟


یک راه حل بسیار موثر این است که گرد و خاکی که روی رویاهایتان گرفته را پاک کنید اکنون وقت خانه تکانی است رویاهای خود را از تار عنکبوتی که دور آن تنیده  پاک کنید رویایی را که همیشه در آرزوی داشتنش بودید زنده کنید. برای رسیدن به آن فعالیت کنید و قبول کنید که تا کنون به خود دروغ می گفتید که نمی توانید رویای خود را به حقیقت تبدیل نمایید.

و فقط در این صورت است که می توانید دوباره نفس بکشید و ضمیر ناخود آگاه شماست که می فهمد این زندگی ارزش زحمت کشیدن را دارد و دیگر نیازی به افسردگی و نا امیدی نیست.


شما برای درمان افسردگی خود به هیچ درمانی نیاز ندارید

به غیر از اینکه به زندگی خود معنا ببخشید

و هیچ چیز بیش از جنگیدن برای هدف نمی تواند

به زندگی معنا و مفهوم ببخشد

آنهم هدفی که بزرگترین و والاترین هدف شماست!



 م. فارک رادوان


زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.

 

 سهراب سپهری


فردا روز دیگری ست!



هزاره سوم از راه رسیده جمعیت دنیا از چند میلیارد گذشته ،امواج ماهواره ها همه را مسحور خود کرده شهرها با رشد قارچ گونه به هم متصل شده اند ومردم سر در گم و درتکاپویی برای هیچ از سروکول هم بالا می رونداما دلها؟ همچون سنگ ، سیاه وسرد



هیچ دل مهری نمی ورزد
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آرد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندد
باغهای آرزو بی برگ

****


راستی مگر نه اینکه از دید صاحب نظران انسان تاریخ خود را می سازد اما چرا این تاریخ مملو از ابهامات است .... چرا برای خیلی ها ارزش ها این همه زود کم رنگ میشوند یا این رو به اون رو میگردند  چرا همه حسرت گذشته ها را می خوریم .چرا واژه هایی مثل صمیمیت ،صفا وصداقت را دیگه باید توی فرهنگ لغت پیداکرد وچرا روزمرگی و روزمره گی همه را اسیر خود کرده است. ،قصه های شیرین مادربزرگها جای خود را به غصه ها و حسرت ها دادند .محله ها به فراموشی سپرده شده اند . کوچه وخیابان آکنده از ملال ، دود و بوق وازدحام ولی اندرون خانه ها مانند قبر در آرامش وسکوت اما خالی از سرور  .انگار خنده کودکان هم از ته دل نیست .روایت عشق های پاک ایلیاتی وشب نشینی های خانوادگی  فراموش شده است .و همه  سردر گریبان و غرق درپوچی .


از این رو است که این احساس وتجربه درونی مولانا  قابل تعمق وزیباست آنگاه که می گوید:

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمی دارم
((مولانا))

با این حال زندگی همچنان ادامه دارد . توی این واپسین نفسای زمستان اگر هوا بس ناجوانمردانه هم سرد باشد که نیست اما همیشه خورشید پر حرارت است وگرم ،آسمان آبی تا بیکران گسترده است .امید در دلها همچنان باقی است و خدایی که همین نزدیکی ست .ولی یادمان نرود


زندگانی شعله می خواهد
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز


هیمه های امیدی که از حرارت آن گل اندیشه بتراود

شاید ازاین روست که هنوز می توان گفت : فردا روز دیگری است


حسن ظن است و امید خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برترآ
سربلندم من، دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند

((مولانا))

در نیست



 در نیست

              راه نیست


شب نیست

              ماه نیست


نه روز و

           نه آفتاب ،


ما

       بیرون ِ زمان

                        ایستاده ایم


با دشنه ی تلخی

                     در گُرده های‌مان .


هیچ کس

             با هیچ کس

                           سخن نمی گوید


که خاموشی  به هزار زبان در سخن است .

 

در مُرده‌گان ِ خویش

                        نظر می بندیم

                                        با طرح ِ خنده‌یی،


و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم

                                        بی هیچ     خنده‌یی !

 

            **** احمد شاملو***

چند کلام از دکتر شریعتی


ای خدای بزرگ

به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم


انسانیت انسان بیش از زندگی است ؛ آنجا که هستی پایان می یابد،او ادامه می یابد.
بگذار تا شیطنت عشق....

سلام

در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است .

شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است .


هست و نیست

در بی کرانه زندگی دو چیز افسونم کرد: آبی اسمان که می ببینم و می دانم نیست

و خدایی که نمی بینم و می دانم هست


چگونه زیستن

خـدایا تـو چگونه زیـسـتـن را به مـن بـیاموز مـن خـود چگونه مُـردن را خـواهـم آموخـت .



شناخت
حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش نمی خواهد مجهول بماند مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و دردبیگانگی و غربت را. مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمی است.


انسان

انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.


خدا

خداوندا من با تما م کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدایی است که من دارم و تو نداری


اندیشه

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری .

انسان موجودی بی کرانه و بی نهایت بزرگ

 

 عجب موجودی است این انسان !

خردش ستایش برانگیز ، استعدادش بی‏ پایان ،

 با صورتی ستودنی  و با حرکتی سریع !

در کردار چونان فرشتگان و در فهم و ادراک همچون خدای !

مایه زیبایی عالم و فخر همه جانداران !  

             ****   شکسپیر ، هملت   ****




شعرانسان وگرگ(فریدون مشیری)



گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وانکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان مینماید گرگ هست

 

وانکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری گر تو باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست اینسان دردمند

گرگها فرمانروایی می کنند

 

وان ستمکاران که با هم محرمند

گرگهاشان آشنایان همند

 

گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟

 

زنده یاد "فریدون مشیری"

این جهان بر مثال مرداری است
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر  آن  را  زند همی مخلب
آن   مر این  را همی زند منقار
آخرالامر  بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار

                            

    ( مخلب =چنگال)                       حکیم سنایی

خصوصیات دانشجویان کشورهای گوناگون

 

ژاپن: به شدت مطالعه می کند و با هم کلاسی هایشان همفکری می کنند . در نظافت محیط دانشگاه همکاری می کندبرای تفریح ربات می سازد!

مصر :درس می خواند و هر از گاهی بر علیه نظامیان در و پنجره دانشگاهش را می شکند!

هند:او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه واکشنی(ACTION) پیش می آید .معمولا یکی از آنها خیلی فقیر و دیگری خیلی پول دار است اما سرانجام آندو با هم عروسی می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود!

عراق :مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!

چین:درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!

اسرائیل:بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و تروریستی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان و نزول گیر و ربا خوار به دنیا می آید!

گینه بی صاحاب:او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!

کوبا:او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند!

پاکستان:او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!

اوگاندا:درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!

انگلیس:نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!

قطر :با دلارهای نفتی دانشجو از کشورهای دیگر وارد می کنند و ملیت قطری به آنها می دهند تا بدینصورت به ارتقا علمی  کشورشان کمک کنند.

ایران:عاشق تخم مرغ و فلافل است! همه فکر و ذکرش حضور و غیاب است . تنها سوالی که از استاد می کند راجع به نحوه امتحان است .فکر می کند می تواند مخ استادش را بزند .دوست دارد امتحاناتش تستی باشد . همه تحقیقاتش را کافی نت سرکوچه شان انجام می دهد .سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت «خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود . جونش را بگیرند اما سر کلاس حاضر به خاموش کردن موبایل نمی شود (بغیر از کلاس رضایی )عمرا اگر کتاب بخواند چه درسی چه غیر درسی. او خوره اس ام اس و چت کردن است! خیابان متر می کند، ودر یک کلام عشق و حال می کند! همه کار می کند  همه را سرکار می گذارد جز اینکه درس بخواند نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است! از من می شنوین بی خیال دانشگاه بشین بهتره (تفریحات بهتر و کم دردسرتر هست)خود دانید.

به شکرانه شروع ترم

ابر وباد و مه و خورشید و فلک درکارند

                           بچه ها درس بخونید دکترا بیکارند


*****



سپاس بیکران و ستایش بی امان دانشگاه را ، که ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید در به دری ، هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر از جانب پدر است و چون به پایان رسد مایه ضرر ، پس در هر سالی دو ترم موجود است و بر هر ترمی شهریه ای واجب .


از جیب و دخل که بر آید  

         کز عهده خرجش به در آید

بنده همان به که ز نمره خویش

         عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیش

         کس نتواند که بجای آورد


****

ودر پایان


نصیحتی کنمت بشنو و پندبگیر         که با رضایی هیچگاه درس مگیر



پاینده ایران


وطن یعنی تفنگ بختیاری /غرور ملی و دشمن شکاری
وطن یعنی تجلی گاه ملت / حضور زنده ی آگاه ملت
وطن یعنی دیار عشق و امید / دیار ماندگار نسل خورشید
کنون ای هم وطن ای جان جانان / بیا با ما بگو پاینده ایران